این کنکور اردیبهشت انقد وقتمو پر کرده که نمیدونم کی میخوابم و کی غذا میخورم و کی درس میخونم :/
میخوام چند تا پست بذارم برای خودم، مث پارسال.. هنوز وقت نشده! فعلا تیترهاشو اینجا میگم که ذهنم خالی شه تا ایشالا سر فرصت بیایم سراغ تک تکش....
تو ماشین نشستیم و به سمت اصفهان داریم میرونیم...
یهو دلم خواست لپتاپم پیشم بود و بلاگمو باز میکردم و این کلماتی که دارن از ذهنم تراوش میکنن رو توش ثبت میکردم...
این شد که رفتم توی saved messages تلگرام و کارمو شروع کردم :)
هرکجا هستم باشم، آسمان مال من است...
این تکه شعر رو توی چند ماه اخیر دارم "زندگی"ش میکنم! چطور؟ اینطوری که خونه ندارم، هر شب یه جا میخوایم.. حتی آمادگی خوابیدن زیر یکی از پلهای خدا رو هم دارم :)) اما نکتهش اینه که آرومم و راضی... خوشحال هنوز نه، ولی راضی چرا :)
اردیبهشتی که داره هر روز نزدیکتر میشه کنکور دارم... کنکور روانشناسی.. همونی که براش به این دنیا اومدم :) کم کم شروع به ساختن آیندهای که لایقش هستم کردم و از خودم به اندازهی کافی راضیم! بقیهش دست من نیست... بقیشو میسپرم به خودش ;) 3>
سال ۹۷ سال عجیبی بود.... با وجود همهی تجربههای تلخ و شیرینی که این سالهای اخیرم رو پر کردن، با وجود روزهایی که فکر میکردم دیگه نمیتونم ادامه بدم، با وجود همهی زخمهایی که توی سالهای اخیر خوردم، تا جایی که یادم میاد سال ۹۷ به جرئت و با اختلاف سختترین این ۲۵ سال زندگیم بوده....
من توی زندگیم ۳بار پوست انداختم... ۳ بار با موانعی بزرگتر از خودم روبرو شدم... ۳ بار رشد کردم...
ورودم به دانشگاه اولین نقطه عطف زندگیم بود..
جدی شدن رابطهم با فلانی دومیش و جدا شدنمون سومیش...
ولی سال ۹۷، با اینکه نقطه عطف شاخصی توش نبود (به جز این اواخر که از خونه اومدم بیرون و شروعی برای استقلال حقیقیم بود)، اما روز به روزش سخت بود.. من امسال اندازهی ۴-۵ سال اخیرم رشد کردم (و توی اون ۴-۵ سال اندازهی کل سالهای قبلش)....
چند روز پیش فاطمه ازم پرسید سال ۹۷ برات شبیه چیه؟ اولین چیزی که به ذهنم رسید رو بهش گفتم.. بهش گفتم شبیه سگ هاری که تونستم رامش کنم... البته که هنوز سگه، ولی دیگه برام خطری نداره! دیگه معصوم خام چند سال پیش نیستم... دیگه به یتیمی به چشم یه اتفاق بوگندو نگاه نمیکنم...دیگه جنگجوم بیداره و گوش به زنگه تا از شمشیرش استفاده کنه... دیگه حامیم خام و بدوی نیست.. دیگه جستجوگرم فعال شده و الحق که کارشم تا حالا خوب انجام داده :) دیگه عاشقم بعد از اغمای عمیقی که توش رفته بود داره آروم آروم برمیگرده..... دیگه از نابودگر و ناشناختگیش نمیترسم، و دیگه آفرینشگریمو دست کم نمیگیرم....
آره! دیگه صدرا بزرگ شده، بزرگتر از اینا هم میشه :) باید بشه!!! ذات زندگی همینه..
توی این سال اخیر غر هم زیاد زدم، روزهای زیادیشو رو زمین نشستم و گریه کردم، روزهای زیادیش انگیزهای برای ادامه نداشتم.... ینی انگیزمو گم کرده بودم!
توی سالهای بعدی هم این اتفاق وجود داره.. اما کمتر! :) با وجود دوستای عزیزی که انرژی حضورشون کافیه تا دوباره شارژ شم و بلند شم، آدم دیگه روش نمیشه وقتشو تلف کنه و غر بزنه :)
آره..
با هم از غروب و سایه رد میشیم
قصه ی عاشقی رو بلد میشیم
خلاصه که ۹۷ عجیبی بود، انتظار ۹۸ عجیبی هم دارم :) شاید جنس عجبش فرق داشته باشه.. شاید بالاخره بعد از یک سال و خوردهای بتونم دوباره عاشق بشم، شاید بالاخره نوبت این بشه که دنیا روزای خوششو هم بهم نشون بده :) خدا رو چه دیدی؟
چشمها را باید شست.. جور دیگر باید دید :)
دیروز، امروز، فردا
معصومیت یتیم شده
جنگجوی حامی
حاکم و حکیم
به این سادگی نبود، اما
به همین شیرینی خواهد بود :)
نیل مُرد،
تو نمیر!
نیل بخاطر انتظارات فراتر از توانش مُرد
تو بخاطر توان فراتر از انتظاراتت نمیر...
نیل نتوانست پدرش را نزید!
نیل انتخاب کرد پدرش را.... بزید؟!
نه! هیچکدام را نزیست..
تو خودت را بزی...
تو باش!
خودت باش
نمیتوانی بقیه را زندگی کنی!!
ولی خودت را زیستن را
بخاطر سختی شرایطت،
بخاطر انتظارات زیاد،
حتی بخاطر پدر و مادرت
فراموش نکن
خودت را زیر پایت نگذار....
وقتی اصیل شدی،
همه متوجه خواهند شد
که هیچچیز ارزش میرایی تو را نداشت....
حتی خودشان!
آری!
نیل مُرد؛
تو نمیر.....
-----------------------
پ.ن.1: به تعریف و بیان وحید اینی که من نوشتم شعره :)))
پ.ن.2: به تعریف و بیان کیانا اینی که من نوشتم "بیان ادبی احساسم بعد از دیدن فیلم انجمن شعرای مرده" ست :)))))
پر از پر از اتفاق :|
به یاد داشته باش که همه چیز یک هدیهست
هرچه از سر گذراندهای، تمام دردها و لذتها، تمام ناخوشیها و خوشیها، تمام فراز و نشیبها...
همه چیز زیباست، زیرا همه چیز در جهت رشد و شکوفایی تو عمل میکند؛ اگر که آگاه باشی :)
--------------------------------
داشت به دونه های ریز و درشت برف که توی هوا آروم آروم میرقصیدن و پایین میرفتن نگاه میکرد و به مسیری که تا حالا ازش گذشته -تا جایی که یادش میومد- فکر میکرد..
چه پستی و بلندیها، شادی و غمهایی که تا حالا پشت سر نذاشته بود.. و البته انتظاری جز این هم از زندگی نداشت :)
شروع کرد به فکر کردن و نوشتن.....:
وقتی به دنیا اومد، پدری داشت خشن، سختگیر و خودخواه و مادری مظلوم، بیپناه و منفعل
وقتی بزرگ شد، یا دقیقتر بگم! از وقتی قهرمانش متولد شد، دوتا معلم داشت که هر دوی اونا توی درسهایی که قرار بود بهش بدن جدی، پیگیر، منضبط و به معنای واقعی کلمه، "بهترین" بودن و صرفا تفاوتشون توی جنس درسهایی بود که قرار بود بهش یاد بدن!
میخوام براتون از آخرین درسی که گرفت بگم:
سه هفتهای میشد که معلم اول (پدر)، برای یاد دادن آخرین درس بهش، کمکش کرد تا از منطقهی امنش خارج بشه... آخرین درس (تا حالا) استقلال بود. برای مستقل شدن -مالی، روحی و احساسی- باید از خونهیی که 25 سال توش زندگی کرده بود خارج میشد و همینطور باید همهی متعلقات زندگی قبلیش ازش گرفته میشد...
همینطور هم شد! بعد از خارج شدن از خونه، گوشیای که 1 ماه بود دستش رسیده بود رو دزد زد و همون اتفاق باعث شد جدیتِ زندگیِ مستقل رو توی سطح دیگهای درک کنه...
نقشی که معلم اول بعد از تکمیل درس براش انجام داد (دعوایی که با پدر داشتم سر اینکه من چقدر احمقم که گوشیمو دزد زده!!!) باعث تثبیت چیزهایی شد که توی این مدت یاد گرفته بود... مثل تمرینهای آخر فصل فیزیک 2!
توی کتاب «وقتی نیچه گریست» یه جمله از نیچه منو تکون داد!
میگفت "یک رواندرمانگر، یک شفادهندهی روح، باید سختیهای زیادی را پشت سر گذاشته باشد؛ وگرنه مراجعان خود را در آبی کم ژرفا غوطه ور خواهد کرد.."
وقتی این جمله رو میخوندم یاد یه اسلاید از یتیم توی همین کلاس ژرف افتادم که میگفت "کسی میتونه زخمی رو درمان کنه که خودش قبلا زخم خورده باشه... موهبت یتیم، فهم زخم دیگرانه و ...."
از همهی شما که با انرژی خوبتون از آرزوی من برای رواندرمانگر شدن حمایت کردین و برای خیر من و همهی هستییافتگان دعا کردین با تمام وجودم سپاسگزارم و دست تک تکتون رو میبوسم 3> :)
--------------------------------------
پ.ن.1: درسهایی که توی این اتفاقات اخیر گرفتم انقدر زیاده که تقریبا سبک زندگیمو عوض کرده! هنوز همهش به سطح آگاهیم نیومده ولی دارم میفهمم که یه چیزایی اون زیر داره برای بار چندم عوض میشه :) تا حالا، توی مراحل قبلی، از این عوض شدنه یه ترس کوچیکی داشتم ولی الآن فقط خوشحالم! چون تجربهم بهم میگه که لزوما در جهت مثبت عوض خواهم شد...
پ.ن.2: چند تا از چیزای کوچیکی که توی اتفاق دزدیده شدن گوشیم فهمیدم اینه:
وقتی دیگر چیزی برای خلق کردن نداشتی، شاید آنگاه خویشتن را آفریدی...*
یه قصه بنویس با theme «ما نمیبازیم؛ یا میبریم، یا میآموزیم**»... و توش از قدرت واژهها استفاده کن.
---------------------------------
* ترتیب socialization و individuation
** واژهی باخت رو انکار نمیکنی! transformش میکنی...
---------------------------------
پ.ن.1: تمرینات کلاس ژرف، ترم آفرینشگر
من مرد تنهای شبم
تب و ضعف باعث بیداریش شد
یه نگاه به ساعت کرد
کمی از ۵ گذشته بود
خواست بلند بشه و آبی به دست و صورتش بزنه که کمی از تب فروکش کنه
ولی ضعفش بیشتر از چیزی بود که فکرشو میکرد
خواست گوشی موبایلشو برداره تا حداقل کمی باهاش سرگرم شه
از چیزی که به دستش اومد برای بار چندم شوکه شد
به جای نوت۸ نازنینش یه گوشی اسقاطی و درب و داغون اومد تو دستش
آخه گوشیشو دزدیده بودن
همین چند روز پیشا
یه کم به زمین و زمان فحش داد و عصبانیتش کمکش کرد از زمین بلند شه!
کمی آب خورد
دید دهنش چقدر خششک بوده!!
کمی آب به صورتش زد
دید صورتش انگار داشته مییسوخته!!
نشست روی کاناپه و شروع کرد به تکست دادن به تنها سنگ صبور غرهای این روزاش
نوشت: من مرد تنهای شبم.....
--------------------------
پ.ن.1: من باید میرفتم نویسنده میشدم! حداقل آرمان آرینی چیزی بودم برای خودم :))
پ.ن.2: تو باید به دنیا میومدی و همین مرد تنهای شب میشدی که هربار دیدن اسمش لبخند بیاره رو صورت دخترکی که توو سوز لحظههای زمستونیش دستاش توو دستای اون مرد گرم میشه
پ.ن.3: خدایا! کرمتو شکر!!
وقتی یه بخش از زندگی تموم میشه، انگار باید همهی خاطراتش هم باهاش تموم بشه...
حالا این گزاره به اندازهای که تموم شدن اون بخشه مهم باشه درستتر به نظر میرسه!
وقتی بخوای از خونه و خونواده مستقل شی، گوشیای که پدر برات خریده رو باید دزد بزنه تا نابودگر کامل کارش باهات تموم شه (تموم شده واقعا؟! یا بازم میخواد کاریم کنه؟!!) و تو باید همهی این فشارها و دردسرها (همون نگهبانان آستان) رو از سر بگذرونی تا بهت اجازه داده بشه که با آفرینشگر دست بدی!
آره! گوشیمو دزدیدن و کلی چیز دیگه از جنس دغدغه و فکر و ضعف و غیره که حال گفتنشو ندارم..
دیشب یه دوستی بهم میگفت «شرایطت سخته صدرا، ولی دلم روشنه که روزای خوبی رو میبینی».. درست میگفت! البته با این کامنت که شرایط سخت نیست! افتضاحه!! و "روزای خوب" رو دوست ندارم! میدونم قراره روزایی رو ببینم که از بهترین چیزی که تصورشم بتونم بکنم بهتر باشه! :)
دیشب بعد صحبتهام با اون دوست عزیز برای خودم نوشتم:
«میدونی چیه؟ زندگی، خوب یا بد، میگذره! و این اتفاق خوبیه :)
چیزایی که الآن توی زندگیم دارم تعدادشون کمه، ولی کیفیتشون به قدری زیاده که روم نمیشه شکر گزارشون نباشم 3>
دوستای خوب، خونوادهی پشتیبان، خانوادهی ژرفم، شخصیت و جهانبینی خودم (تعریف از خوده؟ دوست دارم که تعریف کنم :دی)، فرصت زندگی کردن! :))»
شب و روزگارتون خوش :)
یه کتاب خوندم تو زمینهی مدیریت منابع انسانی، ایدهش قشنگه ولی طرز بیانش خیلی بده :)))
میگه یه مدیر خوب تفاوت زیادی با یه چوپون خوب نداره! ولی حرفایی که درمورد چوپونهای خوب میزنه حرفای قشنگین و واقعا توی سازمان خوبه که رعایت بشن :)
الآن میخوام خلاصهای ازش رو اینجا بذارم، باشد که استفاده کنیم...
من
قهرمانم!
نه از آن قهرمانهای هالیوودی که شکست نمیخورند!
از آن قهرمانهای واقعی که شکستهای زیادی در رزومهشان دارند،
اما
بلدند که پس از هر شکست،
بلند شوند
خودشان را بتکانند
حتی اگر دردی دارند گریه کنند
و بعد
بعد به راهشان ادامه دهند...
از آن قهرمانهای واقعیای که شاید چند روز در ماه وقتشان را تلف کنند
حتی چند روز در هفته!!!
اما همیشه در مسیر ارزشهای شخصیشان
پیش میروند...
همیشه نیم نگاهی به بهبود اوضاع هر دو جهان (درون و بیرون) دارند....
آری!
من قهرمانم...
نه از آن قهرمانهای رشتههای ورزشی
و نه از آن قهرمانهای هنری
و نه از جنس هیچکدام قهرمانان شناخته شده!!
من قهرمان زندگی خودم هستم :)
اگه فیلمو ندیدین، حتما ببینین..
مستقل از اون این تکههای حرف وحید رو از دست ندین :)
زندگی مثل دوچرخهسواری میمونه.. توازن دائمی نداره! هر لحظه داری توازن خودتو پیدا میکنی.... پویایی پیوسته :)
مراقبه یعنی به درون نگاه کنی و بفهمی همه چیز ناپایداره... بفهمی که "من" هیچی نیستم و در عین حال همه چیز هستم! ذهن آگاهی :)
بودا شدن به سادگی یعنی اینکه «رنجی به رنجهای طبیعی که وجود دارن اضافه نکنی»... منظور رنجیه که ذهن انسان ذاتا تولیدش میکنه! "کنترل"
آخرین مرحلهی بودا فهمیدن اینه که «چیزی که جدایی میسازه "ایگو" یا "من" ه»... اگه "من"ی نباشه همه چیز یکپارچهست!
وقتی بودا شدی، نمیخوای کسی رو کمک کنی! فقط با "بودنت" به اونا یاد میدی قضیه چیه! رها کردن ایگو :)
فرزانه از کمک کردن به مردم دست کشیده است! و به راستی هماوست که کمک دیگران است..
این نیز بگذرد :)
بذار آب ساکن بشه تا بتونی توش حقیقت رو ببینی... حقیقت رو آنطور که هست ملاقات کن!
گوش کردن مرحلهی اول و آخر "شفقت"ه..
از وقتی با تو آشنا شدم که هیچ!
حتا از وقتی از تو جدا شدم هم
هییچ فکر نمیکردم اگر روزی با تو و دختر دیگری صحبت کنم
از دلتنگیم برای تو، با او بگویم...
از مدتها پیش،
آنقدر پیش که حتی متولد نشده بودم،
هییچ فکر نمیکردم که با رفتن دختری شهرستانی، احساس تنهایی کنم...
احساس دلتنگیای که قرار بود تا همیشه مختص تو باشد.....
هنوز هم باور دارم عشق نمیمیرد!
اما باید قبول کنم که انسان میتواند عاشق چیزهای زیادی بشود......
داشتم saved message های تلگراممو مرتب میکردم و چیزایی که الکی ذخیره کرده بودمو پاک میکردم که رسیدم به فروردین امسال! کلاس «منِ بهتر» دکتر شیری...
بعد از کلاس، شیری تو گروه تلگرام گفت که هرکدوم یه جملهای که براتون خیلی تاثیرگذار بود رو از کلاس بنویسین..
این جملههای زیر تعدادی از اون اتفاقاست :)