دلم تنگ است
نه برای چیز یا شخص خاصی! برای احساس تعلق.. برای دوست داشتنی خاص، دوست داشتنی که مختص یک نفر باشد....
من عاشقم! عاشق مسیر فردیتم، عاشقِ دوستت دارمها، عاشق حرفهای عمیقی که با دوستانم زده میشود، عاشق تهرانی کوچک که از بلندای کوه میتوانش دید، عاشق لبخندی ساده بر لبان یک دوست، عاشق انتظاری صمیمی برای رسیدنش! عاشق خودم و تنهاییهایم...
آری! اینها اغراق نیستند! اما لحظات پر برکت تنهایی، نیاز انسان به اجتماعی بودنش را که ارضا نمیکنند....
خودت را به آن راه نزن! منظورم از اجتماع چیزهای عادی که همهمان داریم نیست! که با کیفیتترینشان آنِ من است... منظورم دقیقا همان اجتماعِ دو نفرهی زیباییست که مدت مدیدیست گمش کردهام... منظورم آن سکوتیست که به برکت تفاهمی ژرف، از هزاار سال گفت و گو بیشتر حرف میزند....
دلم تنگ است...
و هر سازی که میبینم، نه! دور از انصاف است اگر بگویم بد آهنگ است!
زندگی، با همهی بالا و پایینهایش، با همهی محدودیتهایش و با همهی ناشناختههایش برایم شیرین است... از آن جنس شیرینیهایی که با هزاران زور و زحمت به درکش رسیدم! از جنس شیرینیهای گفتارهای لائوتسه و بودا... از جنس پذیرش و تعهد به مسیری که عاشقش هستم...
اما من هنووز راه طویلی تا فرزانگی دارم! به صدرایی که هستم افتخار میکنم! اما این افتخار چیزی از درد دلتنگی کم نمیکند :/
خانه دلتنگ غروبی خفه بود
مثل امروز که تنگ است دلم...
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم...؟ نبرد! این شبا چقدر سخت میخوابم.. :|
میدانم! فردا بار دیگر خستگیام را به کنجی فرستاده و تمام سعیم را میکنم تا برای مادرم گرمای دلی باشم، برای دوستانم لبخندی و برای خودم پناهی باشم هرچند کوچک در برابر تمام ناشناختهها و دلآشوبهها....
به صدرا اعتماد دارم :) سختتر از اینها را پشت سر گذاشته و با وجود آخهایی که گفته، هنووز پابرجا و محکم در حال قدم برداشتن است...
هشدار که این مَرد لایق بهترینهاست! مبادا به کمتر از آن راضی شود...
------------------------------
پ.ن.1: فک کردین اینم باید مرور سال فلان بلاگی - قسمت فلانم باشه؟ :)))
پ.ن.2: گاهی وقتا خوبه که آدم به خودش روحیه بده :)) امتحان کنین ;-)
دل زارم فغان کم کن
تو اشک از دیدگان کم کن
غم و ناله ز جان کم کن
وای چه نالهها که از دل به راهت نمودم من
بهرهای از آن به عمرم به جز غم ندیدم من
مرا کشته نگاه تو
نشینم چشم به راه تو
که بینم روی ماه تو
گشته سجده گاه من ماه من کعبه رویت
دل شده اسیر دام خم و تاب گیسویت
بازا و بنشین یکدم که به لب آمد جان عزیزم از انتظارت
قهر و جدایی بس کن که بستهی دامم مرغ دل شد شکارت
بهر تو میسوزد دل ولی تو نداری ز حال زارم خبری
آه جگر سوزم را به دل تو زیبا ز چه نبود اثری
بیا بر من
بیا و ببین
که آمده بی تو
چه به سر من
مه پیکر من
سیمین بر من
بیا و ببین تو
چشم تر من
جان بت دیرین
جان شب پیشین
جان که به خوابم ماهی آمد
جان شده آگاه
جان دلم ای ماه
جان که تو پیشم خواهی آمد
جان گذری کن
جان نظری کن
جان چه خوش اندام و شیرینی
جان دل ما را
جان تو دل آرا
جان ز وفا ده تسکینی
دل زارم فغان کم کن
تو اشک از دیدگان کم کن
غم و ناله ز جان کم کن
وای چه نالهها که از دل به راهت نمودم من
بهرهای از آن به عمرم به جز غم ندیدم من
مرا کشته نگاه تو
نشینم چشم به راه تو
که بینم روی ماه تو
گشته سجده گاه من ماه من کعبه رویت
دل شده اسیر دام خم و تاب گیسویت
-------------------------------
پ.ن.1: محسن نامجو
پ.ن.2: آهنگ خوب گوش کنیم
پ.ن.3: بخونیم تا بدونیم چی داریم گوش میدیم
برای آفریدن میشه مثالهایی مثل سرودن، نوشتن، بداهه نوازی و خیلی مدلهای دیگه آورد. اما مدلی که ما توی کلاس بهش تشویق شدیم، مدلیه که به هیچ چیز به جز یه قلم و کاغذ نیاز نداره..
بیان ادبی احساس، یا همون شعر نو :)
اینا چندتا از دلنشینترین اشاعری هستن که از بچهها تراوش کرده.. :) گفتم شاید بد نباشه که اینجا هم ثبت بشن...
دیروز، امروز، فردا
معصومیت یتیم شده
جنگجوی حامی
حاکم و حکیم
به این سادگی نبود، اما
به همین شیرینی خواهد بود
-------------------------
ساحلی دل انگیز و عریان
غروب بیپایان خورشید
عِطر دریا و مه و ستارگان
انعکاس تلالو مهتاب میخرامد بر روی شنزار
و تو، تویی آن سوی من، در میانهی میدان
آرمیده بر روی شنزار
گهی لاک پشتی گریان، گه خرچنگی آرام
-------------------------
هنوز
هروقت از کنار عاشقانه هایم عبور میکنم...
لبخند بر تنم نقش میبندد...
کلامی نمیگویم...
مبادا ابر خوش نقش روی سرم حباب گردد...
از تاکستان عبور میکنم...
و شهد شرابگونه چشمان تو را مینوشم...
مست میشوم از عبورت و
دمادم تورا سر میکشم....
-------------------------
زیبا منظره اى است:
دختر نازک و بهارهاى که
نمىرقصید و مىخشکید
نمىبخشید و مىرنجید
نمىخندید و مىگریست،
اکنون ظریفانه با نسیم صبا بر روى قالیچهی آمالش مىکاود
دشت خیال پاییز رنگش را
-------------------------
در آینه مینگرم
با چشمهایم غریبهام
آنقدر ردپای دیگران در نگاهم نشسته
که خود را گم کردهام
سردی آه بر جانم مینشیند
صدایی میشنوم
مرا دریاب
پس مینشینم
خود را در آغوش میکشم
سکوت درونم را به نظاره مینشینم
لذتی شگرف در عمق وجودم در تمام مویرگهایم جاری میشود
-------------------------
من بىقرار تو ام،
تو
که از پسِ پشت پردهى چشمانم،
در آینه با من
به زبان سکوت
سخن مىگویى
-------------------------
هم دلم با تو
تویی که دورترین و نزدیکترینی
خسته بودم، تنها، سرگشته در این فضای غبارآلود
حالا که هستی
با خودم در صلح، با هستی همراه
-------------------------
درد را در باغچهی زندگی دفن کردم
درخت غمباری شد
نور زندگی را از دریچهی چشمانم ربود
درخت را بریدم
ولی افسوس
دیگر سرش بر آسمان میسایید
فرو افتاد و خانهام را ویران کرد
خانهای در بلندیهای قدرت بنا کردم
خورشیدی شد
گرمایش خانه امن ذهنم را جهنم کرد
سویش نشانه رفتم
پارههای سوزان مرگ شد
همهام را سوزاند
حال اوست که بر مزارم نشسته است
دلش برایم تنگ شده است
------------------------------------
پ.ن.1: متنها به ترتیب تاریخ تراویده شدن هستن :)
پ.ن.2: خودم، پدرام، رضا، سارا، فهیمه، شیرین، مهدخت و محمدکاظم 3>
آسمان سرِ باریدن دارد
و من دلنگران مردمم هستم
یک سر میبارد و مىپروراند
سرِ دیگر میبارد و مىمیراند
من ماندهام بارشش را بخواهم یا نباریدنش را؟!
وقتى نمیبارد، زمین تشنه است
تابستان مردم تشنه اند
کشاورزان بى روزى مىشوند و
دریاچهها یکى پس از دیگرى خشک
وقتى میبارد اما
زمین سیراب مىشود، سدها لبریز، فراوانى مىآید
کاش آمادهى دریافتش بودیم
شاید آنوقت
موهبت باران را سپاس مىگفتیم
آسمان کوتاه نمىآید
بىوقفه میبارد
نمیدانم کدام شیر پاک خوردهاى دعاى باران خوانده؟!
شاید زمین!!
دیشب خواب مىدیدم
آتشنشانها زنجیر انسانى ساختهاند
تا زنان و کودکان
در "خیابانها" به آسودگى بیارامند
و من در خواب با خود مىگفتم
این همه مسجد براى چیست؟!
باران مىبارد
سد لبریز مىشود از عشقى
که مىخواهد ما را خفه کند
یکریز باران مىبارد و
نهنگهاى آهنى در رودخانهى شهر شناورند
باران مىبارد
شاید مىخواهد همهى پلیدیها را بشوید و با خود ببرد
و من مىترسم
پلیدیها دوباره از قعر زمین برویند و این بار درخت پلیدى پدیدار شود!
و مردم به آن درخت دخیل ببندند
از بیکران آسمان رحمت میبارد
اما نمیدانم چرا رحمتش انقدر خانه خراب کن است؟
مىدانم
خانهها سست اند
فردا روز دیگریست
فقط خدا کند
ادامهى امروز نباشد
-------------------------------------
پ.ن.1: شعر از شیرین ژرفی عزیز..
پ.ن.2: به تاریخ اوایل فروردین 98
خانه دلتنگ غروبی خفه بود
مثل امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ، و شب از شب پر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت ..
مادرم آه کشید، "زود برخواهد گشت"
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که (چه کسی) گمان داشت که هست اینهمه درد
در کمین دل آن کودک خرد؟..
آری آن روز چون میرفت کسی، داشتم آمدنش را باور
من نمیدانستم معنی "هرگز" را
تو چرا باز نگشتی دیگر؟
آه ای واژه ی شوم خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از اینهمه سال، چشم دارم در راه، که بیایند عزیزانم
آه
"هوشنگ ابتهاج"
-----------------
پ.ن.1: اعتقاد دارم «اگه اعتقاد داریم که با نامحرم دست ندیم، پس باید با هیچکدومشون دست ندیم! اما اگه همچین اعتقادی نداریم، میشه با همشون دست داد!»
پ.ن.2: 2تا تفسیر از دیشب به ذهنم میرسه.. یا فک میکنی من حالم بد میشه که حق نداری به جام تصمیم بگیری، یا خودت حالت بد میشه که حق دارم درموردش بدونم!
پ.ن.3: متن شعر به پینوشتها مربوط نیست.. این پایین یه گلهای بود که انجام شد، اون بالا یه شعر قشنگ بود که امروز شنیدم!
پ.ن.4: به پینوشتها دقت نکنین لطفا....
کلاس امروز ژرف (یه کلاس روانشناسیه) یکی از بهترین جلسات توی این دو سال بود ... میخواستم چیزای زیادی از کلاس بنویسم ولی این شعر از اخوان ثالث کل سفر قهرمانی رو توضیح داده لامصب!
سخن کوتاه :)
پ.ن.1: بی ناموس هر سطرش تفسیر و معنی داره :|
پ.ن.2: یه نشونه از معانیش رو مینویسم: بهرام همون آرکتایپ آرِس و ناهید آفرودیت هستن ... و چقدر زیبا سایههای این کهن الگوها رو بیان کرده!! پشمام!
بهسان رهنوردانی که در افسانهها گویند،
گرفته کولهبار زاد ره بر دوش،
فشرده چوبدست خیزران در مشت،
گهی پر گوی و گه خاموش،
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه میپویند
سه ره پیداست.
نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر،
حدیثی کهش نمیخوانی بر آندیگر.
نخستین: راه نوش و راحت و شادی.
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی.
دو دیگر: راه نیمش ننگ، نیمش نام،
اگر سر برکنی غوغا، وگر دم درکشی، آرام.
سه دیگر: راه بیبرگشت، بیفرجام
من اینجا بس دلم تنگ است.
و هر سازی که میبینم بدآهنگ است.
بیا ره توشه برداریم،
قدم در راه بیبرگشت بگذاریم،
ببینیم آسمان ِ «هرکجا» آیا همین رنگ است؟
تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست.
سوی بهرام، این جاویدِ خونآشام،
سوی ناهید، این بد بیوه گرگِ قحبهی بیغم،
که میزد جام شومش را به جام حافظ و خیام؛
و میرقصید دستافشان و پاکوبان بهسان دختر کولی،
و اکنون میزند با ساغر «مکنیس» یا «نیما»
و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما:
سوی اینها و آنها نیست.
به سوی پهندشتِ بیخداوندیست
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پرپر به خاک افتند.
بهل کاین آسمان پاک،
چراگاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد:
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرشان کیست؟
و یا سود و ثمرشان چیست؟
بیا رهتوشه برداریم.
قدم در راه بگذاریم.
به سوی سرزمینهایی که دیدارش،
بهسان شعلهی آتش،
دواند در رگم خونِ نشیطِ زندهی بیدار.
نه این خونی که دارم؛ پیر و سرد و تیره و بیمار.
چو کرم نیمهجانی بیسر و بیدم
که از دهلیز نقبآسای زهراندودِ رگهایم
کشاند خویشتن را، همچو مستان دست بر دیوار،
بهسوی قلب من، این غرفهی با پردههای تار.
و میپرسد، صدایش نالهای بینور:
- «کسی اینجاست؟
هلا! من با شمایم، های!... میپرسم کسی اینجاست؟
کسی اینجا پیام آورد؟
نگاهی، یا که لبخندی؟
فشار گرم دستِ دوستمانندی؟»
و میبیند صدایی نیست، نور آشنایی نیست،
حتی از نگاه مردهای هم ردپایی نیست.
صدایی نیست الا پت پتِ رنجور شمعی در جوار مرگ
ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ،
وز آنسو میرود بیرون، بهسوی غرفهای دیگر،
به امیدی که نوشد از هوای تازهی آزاد،
ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است
از اعطای درویشی که میخواند:
«جهان پیر است و بیبنیاد، ازین فرهادکش فریاد...»
وز آنجا میرود بیرون به سوی جمله ساحلها.
پس از گشتی کسالتبار،
بدانسان – باز میپرسد – سر اندر غرفهی یا پردههای تار:
- «کسی اینجاست؟»
و میبیند همان شمع و همان نجواست.
که میگوید بمان اینجا؟
که پرسی همچو آن پیرِ بهدردآلودهی مهجور:
خدایا «به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندهی خود را؟»
بیا رهتوشه برداریم.
قدم در راه بگذاریم.
کجا؟ هر جا که پیش آید.
بدانجایی که میگویند خورشید غروب ما،
زند بر پردهی شبگیرشان تصویر.
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید: زود.
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد: دیر.
کجا؟ هرجا که پیش آید.
به آنجایی که میگویند
چو گل روییده شهری روشن از دریای تردامان.
و در آن چشمههایی هست،
که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن.
و مینوشد از آن مردی که میگوید:
«چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
کر آن گل کاغذین روید؟»
به آنجایی که میگویند روزی دختری بودهست
که مرگش نیز
مرگ پاک دیگری بودهست،
کجا؟ هر جا که اینجا نیست.
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم.
ز سیلیزن، ز سیلیخور،
وزین تصویر بر دیوار ترسانم.
درین تصویر،
فلان با تازیانهی شوم و بیرحم خشایرشا
زند دیوانهوار، اما نه بر دریا؛
به گردهی من، به رگهای فسردهی من،
به زندهی تو، به مردهی من.
بیا تا راه بسپاریم
به سوی سبزهزارانی که نه کس کشته، ندروده
به سوی سرزمینهایی که در آن هرچه بینی بکر و دوشیزهست
و نقش رنگ و رویش هم بدینسان از ازل بوده،
که چونین پاک و پاکیزهست.
به سوی آفتاب شاد صحرایی،
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی.
و ما بر بیکران سبز و مخملگونهی دریا،
میاندازیم زورقهای خود را چون کل بادام.
و مرغان سپید بادبانها را میآموزیم،
که باد شرطه را آغوش بگشایند،
و میرانیم گاهی تند، گاه آرام.
بیا ای خستهخاطردوست! ای مانند من دلکنده و غمگین!
من اینجا بس دلم تنگ است.
بیا رهتوشه برداریم،
قدم در راه بیفرجام بگذاریم...
تهران، فروردینماه 1335
چشم بستی به تخت طاووسم
در اتاقی که شاه من بودم
مرد تاوان اشتباهت باش
آخرین اشتباه من بودم…
چشم واکردم از تو بنویسم
لای در باز و باد می آمد
از مسیری که رفته بودی داشت
موجی از انجماد می آمد...
------------------------
پ.ن. علیرضا آذر
روزگاری بود که
بشر از طبیعت بود و با طبیعت بود؛
خود را آمده از جای دگر نه،
خود را برآمده از دل خاک میدانست؛
خدایاش نه پدر، مادر بود،
نه که خورشید، مهر بود؛
حتی مرگ هم
در رحم مُردن
برای جان دادن به نطفهی دیگر بود.
روزگاری بود که آنچه آدم میخورد مقدس بود،
چه گندم، چه جگر؛
تکه نانی اگر بر زمین میافتاد
کسی آن را برمیداشت،
میبوسید و سرتاقچه میگذاشت،
برکت بود؛
شَمَن، پیشِ پای شکارچیان قبیله
روح حیوان را نوازش میکرد،
نعمت بود؛
روزگاری بود که سربهزیری فضیلت بود،
موریان را وقت راه رفتن پاییدن،
آب را وقت خوردن بوییدن،
درختان هر کدام گلدسته و مناری بودند،
میوههاشان معنای نابِ عشقورزیدن؛
روزگاری بود که خدایی بود همین نزدیکیها،
نه در اوج، در حضیضها؛
روزگاری زمین بود
و زمین بود خدا...
#وحیدشاهرضا، ۱۳ فروردین ۹۷
instagram: @jarfgroup
ツ
-----------------------------
پ.ن.1: کپی شده از کانال تلگرام گروه روانشناسی ژرف t.me/jarfgroup
بعضی وقتا باید let it go ...
بعضی وقتا هم نه! (به اصطلاح پینک فلوید don't give up without a fight...)
مسئلهی مهم تصمیم درست بین این "بعضی وقتا"ست ....
میروم دلمردگیها را ز سر بیرون کنم
گر فلک با من نسازد چرخ را وارون کنم
بر کلام ناهماهنگ جدایی خط کشم
در سرود آفرینش نغمهای موزون کنم
-----------------------------
پ.ن.1: کوتاهنوشت
پ.ن.2: معادل مناسبی برای let it go پیدا نکردم که مفهوم رو درست و کامل برسونه! :)
پ.ن.3: ACT (Acceptance & Commitment Therapy)s
بی همگان به سر شود بی تو به سر نمیشود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود
...
جان ز تو جوش میکند دل ز تو نوش میکند
عقل خروش میکند بی تو به سر نمیشود
...
گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
آن منی کجا روی بی تو به سر نمیشود
....
گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من
مونس و غمگسار من بی تو به سر نمیشود
بی تو نه زندگی خوشم بی تو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم بی تو به سر نمیشود
---------------------
پ.ن.1: گلچین
باز هم ...
http://midnighthymn.blog.ir/post/314/Parisienne-Moonlight-Anathema
------------------------
پ.ن.1: این آهنگ تکرار نشدنیه!
پ.ن.2: دقیقا!
گاهی روح معشوق پانسمان میخواهد
باید بر بالینش بنشینی
دست دلش را گرم بگیری
و بر لالهی گوشش زمزمه کنی
"ارام بخواب دلبرکم
تا بیدار شوی
تمام خوابهایت را تعبیر میکنم"
....
---------------------------
پ.ن.1: شعر از سجاد افشاریان
پ.ن.2: گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود .........
دیشب بعد از گودبای پارتی یکی دیگه از دوستای نزدیکمون، این شعر معنی دیگه ای میداد ....
ای ساربان، ای کاروان
لیلای من کجا میبری؟
با بردن لیلای من
جان و دل مرا میبری
ای ساربان کجا میروی
لیلای من چرا میبری
در بستنِ پیمان ما
تنها گواه ما شد خدا
تا این جهان، بر پا بود
این عشق ما بماند بجا
ای ساربان کجا میروی
لیلای من چرا میبری
تمامی دینم، به دنیای فانی
شراره عشقی، که شد زندگانی
به یاد یاری، خوشا قطره اشکی
به سوز عشقی، خوشا زندگانی
همیشه خدایا، محبت دلها
به دلها بماند، بسان دل ما
که لیلی و مجنون فسانه شود
حکایت ما جاودانه شود
ای ساربان، ای کاروان
لیلای من کجا می بری
با بردن لیلای من
جان و دل مرا می بری
ای ساربان کجا می روی
لیلای من چرا می بری
------------------------------
پ.ن.1: هرچند من با همون معنی همیشگی اشکم اومد :"
گرمی آتش خورشید فسرد
مهرگان زد به جهان رنگ دگر
پنجهی خستهی این چنگی پیر
ره دیگر زد و آهنگ دگر
زندگی مرده به بیراه زمان
کرده افسانهی هستی کوتاه
جز به افسوس نمیخندد مهر
جز به اندوه نمیتابد ماه!
باز در دیدهی غمگین سحر
روح بیمار طبیعت پیداست
باز در سردی لبخند غروب
رازها خفته ز ناکامی ماست ...
شاخهها مضطرب از جنبش باد
در هم آویخته، میپرهیزند
برگها سوخته از بوسهی مرگ
تک تک از شاخه فرو میریزند
......
-----------------------
پ.ن.1: من پاییز رو دوست دارم ... هرچند هر سال توی پاییز یه جور خاصی دلم میگرفت همیشه! اما حس میکنم هر سال توی پاییز تغییرات و "بزرگ شدن"ه تثبیت میشد و این چیزیه که الآن شدییید نیازش دارم :"
دیشب کنسرت-نمایش "سی" ...
همایون، سهراب پور ناظر
مهدی پاکدل، صابر ابر
بهرام رادان، سحر دولتشاهی
......
داستان زال و رودابه ...
عذاب درونی رستم ....
آهای خبر دار :"
ابر میبارد و من .....
تو بودی و من! تو بودی کنار من ... با هیجانت هیجانم زد .. با اشکت اشکم ریخت ....
درست مثل همین 5 سال .. انگار نه انگار که قرار نیست مثل این 5 سال باشه .. باشیم -_-
گفتی "و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت، غصه هم میگذرد.."
امیـــد ...(؟)
-------------------------
پ.ن.1:
ابر می بارد و من می شوم از یار جدا
چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا
ابر و باران و من و یار ستاده به وداع
من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا
ای مرا در سر هر موی به زلفت بندی
چه کنی بند ز بندم همه یکبار جدا
دیده از بهر تو خونبار شد، ای مردم چشم
مردمی کن، مشو از دیده خونبار جدا
ابر می بارد و من می شوم از یار جدا
چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا
ابر و باران و من و یار ستاده به وداع
من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا