ای کاش پنجرهای بود
ازینجا که منم
به آن سر دنیا؛
تو
ای کاش دستی داشتم
که باز کنم پنجره را
هوای تازه...
تو
ای کاش بغضم اشک نشود
که خورشیدِ در حجاب پلکانت را
در میان روی چو ماهت ببینم
قبل از آنکه بیدار شوی تو
پلکم را میبندم
ای کاش پنجره را خواب ببینم
آنکه به روی کسی باز میشود:
تو... 3>
---------------------
پ.ن.1: چه چیزهای سادهای برامون آرزو شدن!... دیدن روی دوست، یه بغل ساده و هیجان قبلش و آرامش بعدش...
پ.ن.2: این نیز بگذرد..!
خواستم چند تا فیلمی که اخیرا دیدم و خوب بودن و تعریف کنم که ترغیب شین برین ببینین، برق رفت، لپتاپ هم باطری نداشت، همهش پاک شد :|
حالا تا جایی که حال دارم دوباره مینویسم...
اول از همه "V for Vendetta"... داستان یه مردِ جوکر-مسلک که یک آرمان درمورد عدالت داره و اون ایده رو انقدددر خوب و درست و کامل اجرا میکنه که آدم دلش میخواد آرمانهاشو بده به آقای V تا براش انجامشون بده :" در کنار داستان واقعا قوی، دیالوگها و بازی ناتالی پورتمن فیلم رو به اوج میرسونه :)
دوتا دیالوگ ازش نقل میکنم و حرفم تمام:
وی:«من اطمینان میدم که به شما آسیبی نخواهم رساند.»
ایوی:«تو کی هستی؟»
وی:«کی؟ بهتره بپرسیم چی هستم! کسی که به وظیفه اش عمل میکنه، مردی با نقاب»
ایوی:«خب، اینو که میبینم.»
وی:«البته که میبینید. من در مورد قدرت بینایی شما تردیدی ندارم؛ من تنها در مورد تناقض سوال از یک مرد نقابدار درمورد هویتش صحبت میکنم.»
دومیش فیلم "The pianist" ه که ظاهرا یک داستان واقعی درمورد جنگ جهانی دوم و یک پیانیست یهودیه... اونم واقعا فیلم قوی ایه ولی ناراحت میشین احتمالا :)) آدرین برودی برای این فیلم، اسکار نقش اول مرد رو گرفت فکر کنم (حال ندارم سرچ کنم مطمئن شم :دی)
سومین فیلمی که اخیرا دیدم "se7en" بود. مال سال 1995 ه! برد پیت، مورگان فریمن و کوین اسپیسی با کارگردانی دیوید فینچر 3> 3>
درمورد قاتلیه که مقتولهاش هرکدوم یکی از هفت گناه کبیره رو انجام دادن... شکمپرستی، طمع، تنبلی، خشم، غرور، شهوت و حسادت..
اینم فوقالعاده بود.... :|
توی این مدت فیلمهای "انجمن شعرای مرده" و دو-سه تای دیگه رو هم برای دومین بار دیدم :))
---------------------
پ.ن.1: سر کلاس روانشناسی احساس و ادراک، درحال تلاش برای تمرکز کردن :"
پ.ن.2: لعنت به اداره برق :)) کلی تعریف کرده بودم از هرکدوم فیلما :|
پ.ن.3: کامنتها رو هم ببینید! کلی فیلم خوب توشمعرفی شده :)
دلم میخواد با یکی معاشرت کنم :(
--------------
پ.ن.1: خدا عاقبتمونو بخیر کنه :)))
عادت! این عالیترین کارکرد مغز انسان! این زنده نگاه دارندهی موجود زنده....
ما به همه چیز عادت میکنیم!! همه چیز... خوشبختانه یا متاسفانه این حقیقت داره که هررر شرایطی که توی زندگی هر کسی پیش بیاد، با وجود همهی درد، غم، هیجان، تلاطم یا هر احساس دیگهای، خیلی زودتر از چیزی که فکرشو بکنیم برامون عادی میشه.... درست مثل بوی این عود که کمتر از نیم ساعته روشنش کردم ولی دیگه احساسش نمیکنم! :/
رابطمون از کفمون رفت و تنها شدیم، عادت کردیم
با یه سری آدم توی زندگیمون مسئله داریم، به اونا و به مسئلههامون عادت میکنیم
دغدغههایی داریم که هرکدومش برای دیوانه شدن یک موجودِ عادت-نکن کافیه، ولی بخاطر عادت کردن به تکتکشون زندگی رو میگذرونیم...
هواپیمایی سقوط کرد و یک ایران سیاهپوش شد و ما دلتنگ، به دلتنگی هم حتی عادت کردیم!
کرونا اومد سبک زندگیمون رو تغییر داد، عادت کردیم
به زلزله که خیلی وقته عادت کردیم!...
هنوز توی دوران کرونا -و نه پساکرونا!- اتفاقات جدیدی افتاد که زندگیمون رو زیر و رو کرد، به این هم داریم عادت میکنیم..... :|
میگن این نیز بگذرد... ولی فکر کنم صحیحتره اگه بگیم "به این نیز عادت خواهم کرد"....
امشب درسا نامی برام نوشت که «واقعن بلایی نیس ک سرم نیومده باشه»... با اندکی سهلگیری قبول دارم حرفشو! البته که هنوز خیلی بلایای طبیعی و غیرطبیعی هستن که سرمون نیومدن! ولی اگه بخوایم حدی براش درنظر بگیریم، مثلا اینکه تا حدی بلا سرمون بیاد که نریم خودمونو بکشیم، فکر کنم حق با درسا باشه!
اما مسئلهای که جدید باهاش روبرو شدیم اینه که سرعت رخدادها انقدددر زیاد شده که عادت-دونیمون داره پاره میشه!! حتی به مسئلهی چندتا قبل هنوز درست عادت نکردیم که جدیده سر و کلهش پیدا میشه :))
شاید این هم چیز جدیدیه که باید بهش عادت کنیم! :/
---------------------------
پ.ن.1: شاید شما هم مجبور شین به بی سر و ته بودن متنهای من عادت کنین کم کم!
اینجا گفتم «میخوام از معنایی که مسئولیت پذیری، آگاهی، صلح، عشق، ارتباطات، بخشش و مفاهیمی از این دست برای من دارن حرف بزنم»
و این، یه دلنوشته درمورد پذیرش مسئولیت و دغدغهی صلح هست که در من وجود داره....
حالا میخوام درمورد معنایی که "مسئولیت و مسئولیت پذیری در روابط" برای صدرا داره حرف بزنم...
توی کتاب شازده کوچولو، روباه یه حرف قشنگی به شازده میزنه... میگه که «تو تا زندهای نسبت به چیزی که اهلیش کردی مسئولی» این حرف رو بعد از دیالوگی که با هم داشتن بهش زد. قسمتی از دیالوگ که برام مهمه، اونجاست که مفهوم اهلی کردن رو داره میگه: «تو الان واسه من یه پسر بچهای مثل صد هزار پسر بچهی دیگه. نه من به تو احتیاج دارم نه تو هیچ احتیاجی به من... اما اگه منو اهلی کنی، هر دومون به هم احتیاج پیدا میکنیم! تو واسه من میون همهی عالم موجود یگانهای میشی و من واسه تو...»
وقتی این چند خط رو میخونیم، دیگه حرف مثبت و مفید بیشتری زدن درمورد مسئولیت سخت میشه! اما میخوام به چند تا چیز اشاره کنم:
من (بخوانید "ما") از وقتی به دنیا اومدم، در حال اهلی کردن آدما بودم... مادر، پدر، مادربزرگ و پدربزرگ، داییها، عمهها و عموها، بچههای اونا، دوستهای مدرسهم، حتی معلمهام، بچههای دانشگاه، شاگردام، همکارام و ...... مسئولیت من در برابر اهلی شدن اونا چیه؟
توی NVC (ارتباط بدون خشونت)، گفته میشه که «ما مسئول احساسات آدمها نیستیم! ما فقط مسئول کارهایی هستیم که داریم انجام میدهیم».. این درسته، اما مهمه که چطور تفسیرش کنیم!
من مسئول کاری هستم که دارم انجام میدم. یکی از کارهایی که من میتونم انجام بدم (ولی معمولا انجام نمیدم) اینه که به دیگرانی که تصمیمم روشون تاثیر داره درمورد دلایل تصمیمم توضیح بدم و سعی کنم اونا رو متقاعد کنم که این کار برای شخص من خوبه (یا هر چیز دیگری) ... اون وقته که میتونم بگم من مسئولیت این رابطه رو پذیرفتم و هر کاری که میتونستم براش انجام دادم.. قرار نیست پذیرش مسئولیت در مقابل دیگران باعث بشه مسئولیتم در مقابل خودم رو فراموش کنم، ولی برعکسش هم به هیچ وجه قابل قبول نیست!
یکی دیگه از کارهایی که اگه مسئولیت پذیر باشم باید بکنم اینه که وقتی میخوام یه تصمیمی بگیرم، به این فکر کنم که اثراتش روی آدمهایی که بالا ازشون حرف زدیم چیه؟ آیا اذیتشون میکنه؟ غمگین میشن؟ یا هیجانزده و شاد میشن؟ چه فکری، چه احساس و چه برداشتی از کاری که من دارم میکنم براشون اتفاق میفته؟ نه بخاطر اینکه خودم رو مسئول اون احساس یا فلان بدونم!! نه! بخاطر اینکه بتونم پیشبینی کنم و توی توضیحاتی که بالاتر درموردش گفتم لحاظ کنم :)
این کارها به هیچ وجه ساده نیستن! ولی به گمان من آدمی که به این میزان مسئولیت اهلی کردن دیگرانش رو به عهده نمیگیره، نشاید که نامش نهند آدمی :|
-----------------------------
پ.ن.1: انسان، حیوانیست اجتماعی و حرف بزن! پس اگه بخواد حرف نزنه، همون حیوان خطاب شدن هم براش زیادیه....
پ.ن.2: لطفا شما هم اگه چیزی به نظرتون میرسه که این متن رو تکمیل کنه برام کامنت کنین! سپاس :)
پارسال این روزا
من رودهن بودم، خونهی مادربزرگه....
مامانم تهران بود، خونهی پدرشاه :|
من از خونه اومده بودم بیرون و هیچ چشمانداز روشنی از آینده نداشتم...
دغدغههام، خستگی بابت خوندن برای کنکور ارشد یه رشتهی نامرتبط، دلتنگی بابت دوری از مادر و نگرانی دربارهی دلتنگیهای اون، نگرانی بابت آیندهای که هیچ تصور روشنی ازش نداشتم، تنها بودن و نیاز به حضور یک همراه توی سفرم بودن... انقدر دغدغهی بزرگ و کوچیک داشتم که دیگه "پول نداشتن"م برام دغدغه نبود!!
امسال اما،
توی خونه نشستم
حالا مامانم رودهنه! :/
دنیا به مسخرهترین روش ممکنش منو داره بازی میده
و من، صدرا؛ نه که نخوام تسلیم بشم!! توانش رو ندارم!
بخاطر همهی چشمهایی که در آینده به من و کارهام دوخته شدن،
بخاطر همهی گوشهایی که نیاز به شنیدن حرفهای من دارن،
بخاطر همهی روحهای متلاطم و خستهای که نیاز به آرامشِ از طرف من دارن،
نمیتونم کنار بکشم!!
NO SIR!!
من نمیتونم کنار بکشم!
نه بخاطر چیزهای کوچکی مثل خسته بودن
نه بخاطر سنگهایی که جلوی پام میندازین!
من وقتی میتونم به مراجعم بگم "بجنگ" و اون واقعا بفهمه که واقعا میشه جنگید،
که خودم با وجود خستگیم به جنگم ادامه داده باشم!
من وقتی میتونم به آدما بگم هرچی پیش میاد خیره،
که خودم به وقت فشارهای روحی، ازشون خیر درآرم!
و من این کارو میکنم.... همونطور که تا حالا کردم!
حداقل اینو میتونم بگم که
برای از پا درآوردن من،
به چیزی قویتر از همهی اتفاقاتی که تا حالا برام رقم زدین نیاز دارین....
---------------------------
پ.ن.1: تو پست قبلی گفتم خستهم.. واقعا هم هستم... ولی ربطی نداره به نظر!!
پ.ن.2: واقعا هرچی منو نکشه قویترم میکنه! :)
پ.ن.3: لبخند پینوشت قبلی عمیق نیست، ولی مهم نیست که عمیق باشه! همین لبخند ظاهری کافیه تا دنیا به خودش شک کنه..... and thats what I need :)
پ.ن.4: برای خودم: همهی این پست، استعاره بود.....
پ.ن.5: Don't give up without a fight
تیتر یه مقدار غلیظه! ولی هیچ چیز دیگری منظور نظر من رو نمیرسوند! :/
آقا ما از وقتی یادمون میاد داشتیم سختی میکشیدیم :| همیشه انگار یه مفاهیمی به نام استرس، اضطراب، تنش، خشمهای فروخورده و امثالهم تو زندگیمون بوده... نه که فقط من اینجوری باشم! ولی ناموسا مال من خیلی بیشتر از خیلیا بوده!!
توی این پست دوست دارم از حال این روزهام بگم، پس لطفا قبول کنین که منطق رو برای چند دقیقه بذارم کنار.. چون خستهم و دلم میخواد غر بزنم و بگم که آقا! خشم دارم نسبت به احمقانه بودن اوضاع، غم دارم بابت سختیای که دست از سرم برنمیداره و فرسودهم کرده، خستهم عزیز جان! دست بردار یه مدت.... دلم میخواد بگم که سالهاست زمان کافی برای تیمار خودم نداشتم! سالهاست که بعد از درد و زخم قبلی و قبل از درمان شدن و به در کردن خستگی، درد و زخم بعدی از راه رسیدن :|
حالا اما "از وقتی یادم میاد" رو کاری ندارم! همین 5 سال اخیر که دارم بلاگ مینویسم کافیه برای متوجه شدن وخامت اوضاع :/
بخصوص توی این 1.5 سال اخیر (و بیشتر) که اصلا به شکلی اوج گرفته داستان که باعث تعجبمه چطور دچار اختلال روانی نشدم!
خیلی از اینا شاید "الآن" برام دردی نداشته باشن! اما اون لحظهها من و روحم رو سخت مچاله کردن، و قبل از باز شدن چروکها مجبور بودم جلوی فشار بعدی دوام بیارم :| خیلی از اینهایی که "الآن" برام درد ندارن، توی طوفانهای چندتا بعد از خودشون دردشون خوابیده!!
--------------------------
پ.ن.1: ناشکری نمیکنم! روز خوب هم کم نداشتم توی همین 5 سال... نکتهی این پست ولی چیز دیگریه :/
پیش نوشت1: مدت زیادی بود که چندتا ویدیوی TED توی قسمت saved message ِ تلگرامم داشتن خاک میخوردن! بالاخره زمانی از این قرنطینه رو برای دیدن اونا استفاده کردم و شد آنچه شد...
پیش نوشت2: اگه غلط تایپی یا املایی دیدین لطفا بهم خبر بدین :)))
----------------------------------
یه نکتهای! اینا لزوما TED نیستن!! کلا برای سهولت به هر نوع سخنرانیای اینجا تد گفتم تا حالا :))
How to be fearless By learning from Tommy Shelby:
How to be popular as an introvert like Keanu Reeves:
Define what does not matter to you.. Free up spacefor what really matters!
Think of yourself less without thinking less of yourself
How to never be boring in conversation By learning Tom Hanks:
----------------------------------
پ.ن.1: تایتلها رو سرچ کنین، اگه دوست داشتین :)
پ.ن.2: برای مثال، این 3تا ویدیو کلا هیچکدوم TED نبودن! یه کانال تو Youtube بود که اینجوی یه سری نکته داشت میگفت...
پیش نوشت1: مدت زیادی بود که چندتا ویدیوی TED توی قسمت saved message ِ تلگرامم داشتن خاک میخوردن! بالاخره زمانی از این قرنطینه رو برای دیدن اونا استفاده کردم و شد آنچه شد...
پیش نوشت2: اگه غلط تایپی یا املایی دیدین لطفا بهم خبر بدین :)))
----------------------------------
5 Rules for the rest of your life - Matthew Mcconaughey
----------------------------------
پ.ن.1: تایتلش رو سرچ کنین، این ویدیو رو ببینین!
چند روز پیش یه مشاوره با وحید داشتم.. سوالم این بود که چطور میتونم سوال مناسبی برای تز ارشدم پیدا کنم؟!
یه جلسهی کوچینگ تیپیکال و استاندارد داشتیم و نکتهی مثبت قضیه این بود که علاوه بر پیدا کردن چند تا کاندید برای تز، راهبری جلسات کوچینگ رو هم اندکی یاد گرفتم :)
این جمعبندی کوتاهی از جلسمه... برای اینکه یادم نره:
رویکردهایی از روانشناسی که من بهشون علاقه دارم و ذهنیتم با اونا منطبقه ایناست:
توی بحث اگزیستانسیال و ترکیبش با پدیدار شناسی، فهمیدیم که اگه کاری باشه که "نیاز به معنا"ی من رو برآورده بکنه، انگیزهی مواجههم با موانع داخل اون کار زیاد میشه و نتیجتا با وجود موانع و چالشها و سختیای که مسیر داره، کار رو پیش میبرم و رضایت درونی دارم... علاوه بر اینا، این دوتا رویکرد کمک میکنن تا بتونم با آدما ارتباط مثبتتر با تاثیرگذاری بیشتر داشته باشم..
حالا سوال اینه که
توی بحث ACT فهمیدیم که این رویکرد برای من تبدیل به یک بینش و منش و نگرش شده... من دیگه به اندازهی قبل متلاطم نمیشم با اتفاقات... درواقع، صدرا با پذیرش احساسش به کنترل رفتارش رسیده.... (اکثر مواقع!) میشه اینجوی گفت که ما کنترلی روی دریا نداریم! ولی سکان هنوز دستمونه :)
توی بحث سفر قهرمانی فهمیدیم که به نظر من این داستانسرایی به ذهن من توی اتفاقات نظم میده و انگار الگوریتمی برای ادامهی مسیر بهم پیشنهاد میکنه! انسان حیوانیست قصهگو.. حالا سوالی که پیش میاد اینه که
یه مسئلهای هم داشتم که توی روانشناسی اجتماعی مطرح میشه...
پس یه سری حوزه رو باید توشون بیشتر مطالعه کنم:
پس از کلی فکر و بررسی و غیره، کاندیدهای نهایی اینا شدن:
پیش نوشت1: مدت زیادی بود که چندتا ویدیوی TED توی قسمت saved message ِ تلگرامم داشتن خاک میخوردن! بالاخره زمانی از این قرنطینه رو برای دیدن اونا استفاده کردم و شد آنچه شد...
سهتای دیگه رو اینجا میخوام خلاصهای ازشون بذارم تا بماند برای آیندگان :))
پیش نوشت 2: اگه غلط تایپی یا املایی دیدین لطفا بهم خبر بدین :)))
----------------------------------
for Deep Working
Know 5 things:
and the todays last but not the least:
principles of a philosophy for a happy life:
and know that being brave, isn't suppose to be easy!
این یه دعوای همیشگی بین جامعهشناسا و روانشناساست که اولیا میگن جامعه رو باید اصلاح کنیم و باید روی جامعه تاثیر بگذاریم و ..... ولی دومیا میگن که جامعه تشکیل شده از تکتک افراد و اگه میخوای جامعه رو نجات بدی، باید روی آدمای جامعه کار کنی و اونا رو آگاه کنی و .....
و البته فلاسفهی محترم که کلا توی این دعوا خودشون رو زحمت نمیدن و هنوز دارن به "چرا؟" فکر میکنن :)))
اما من نه فیلسوفم، نه جامعهشناس... من حتی روانشناس هم نیستم هنوز؛ رسما! ولی به هر حال دیدگاهم از نوع دومه و توی این پستی که نوشتم هم نوع نگاهم به نظر خودم کاملا مشخصه....
خیلیا بهم ایراد گرفتن که چطور میتونی خودت رو توی اون اتفاق (هنوز برام سخته درموردش حرف بزنم :|) مسئول بدونی؟!! من جوابی براشون نداشتم به جز اینکه "من مسئولم! (تو هم مسئولیا، اگه نمیخوای ببینی و بپذیریش اشکالی نداره! ولی دیگه منو بخاطر مسئول دونستن خودم بازخواست نکن!!)"
البته که خودمم قبول دارم اون پست بیشتر یک دلنوشته بود به هدف خالی کردن انرژیهای منفی درونم، به روش خودم! ولی همزمان شروع جریانی بود که هنوز دقیق نمیدونستم چیه، و الآن دارم میفهمم که دلم میخواد سیر نوشتههام به اون سمت پیش بره.....
میخوام از معنایی که مسئولیت پذیری، آگاهی، صلح، عشق، ارتباطات، بخشش و مفاهیمی از این دست برای من دارن حرف بزنم و اون پست، اون اتفاق، یه جورایی میشه نخ تسبیحی که این متندونهها رو کنار هم نگه میداره....
پیش نوشت 1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمیدین! این متنها رو برای خودم مینویسم که بعدهها یادم بیاد چهها کردم توی این ماه :)
---------------------------
-------------------------------
پ.ن.1: حتی برای منِ درونگرا هم سخت بود این روزهای خانهبمانی.....
پیش نوشت1: مدت زیادی بود که چندتا ویدیوی TED توی قسمت saved message ِ تلگرامم داشتن خاک میخوردن! بالاخره زمانی از این قرنطینه رو برای دیدن اونا استفاده کردم و شد آنچه شد...
یکیش انقدر خوب بود که توی اینستام پیشنهاد کردم ملت ببینن... جسارت نمیکنم که خلاصهش کنم!! (توی پینوشت اسمش رو میگذارم..)
دوتای دیگه رو اینجا میخوام خلاصهای ازشون بذارم تا بماند برای آیندگان :))
پیش نوشت 2: اگه غلط تایپی یا املایی دیدین لطفا بهم خبر بدین :)))
----------------------------------
8 نکته برای موفق شدن توی کار:
نکاتی که همهی جوانها باید برای کارشون بدونن (گری وینرچاک):
------------------------------------
پ.ن.1: Why I'm done trying to be man enough - Justin baldoni
پ.ن.2: اگه گری وینرچاک رو نمیشناسین یه سرچ درموردش بزنین :)) آدم بی اعصاب ولی باحالیه، ضمن اینکه حرفاشم خوبن واقعا....