پیش نوشت 1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمیدین! این متنها رو برای خودم مینویسم که بعدهها یادم بیاد چهها کردم توی این ماه :)
---------------------------
------------------------------------
پ.ن.1: شروع خلوتتر ولی پایانش شلووووغ بود.. یه کم انرژیم افت داشت این ماه (بخاطر نیازم به سفر و نداشتن وقت برای خودم..)
پ.ن.2: خدایا! زمستون امسال رو سخت نگیر لطفا بهمون... بذار یه سال خوب تموم شه :)) سپاس!
چند روز گذشته اتفاقای خیلی مختلفی افتادن که باعث شد امشب یه کم بشینم به خودم و دنیام و آرزوهام (که دونه دونه دارم بهشون میرسم یا توی مسیرشون قدم میزنم) و دلتنگیام و خیلی چیزای دیگه فکر کنم...
الآن داشتم فکر میکردم که دقیقا از چند روز پیش شروع کنم به تعریف کردن که متوجه چیزی که دارم میگم بشین! هرچی توی زمان عقب میرم هنوز میشه یکی دو روز عقبتر رفت و اتفاق شاخص دیگهای پیدا کرد! :))
بذارین از دوشنبهی پیش شروع کنم:
دقت کنین که همهی این اتفاقا توی 7 روز افتادن
اما چند روزه با وجود حال خوبی که دارم، یه وقتهایی (مخصوصا شب که میشه و همه که میخوابن) دلم میگیره!
اصل قضیه از دو روز قبل از سالگرد عزیزام شروع شد که خب طبیعیه تا اینجاش
اما انگار این دلگرفتگیم که از اونجا شروع شده، یه دلتنگیهای خفتهای رو توی ناخودآگاهم بیدار کرده و من دیگه نمیتونم مثل روزهای قبل از 4شنبهی اخیر بیخیالشون باشم و دلم رو با چیزایی که دارم شاد نگه دارم!
این که این اتفاق چیز درستی هست یا نه رو فعلا کار ندارم؛ الآن و اینجا میخوام از دلتنگیام بگم که شاید یخورده تخلیه شن...
با وجود اینکه من از وقتی یادم میاد به اندازهی گنجایشم سرم شلوغ بوده (طبیعتا از یه دانشآموز راهنمایی اندازهی یه دانشجوی سال آخر لیسانس انتظار نداریم که کار کنه و بازدهی داشته باشه!)، ولی این روزا خیلی خیلی خیلی از میانگین خودم شلوغتر شده زندگیم!
همهی این سرشلوغیا و دغدغهها و کارهایی که واقعا هرکدومشون رو به اندازهی وصف ناشدنیای دوست دارم، باعث شدن که از خیلی بخشهای زندگیِ عادیِ صدرا دور شدم.....
و الآن، دلم برای صدرایی که با وجود همهی کاراش، حداقل ماهی 1 بار از دوستای نزدیک و صمیمیش خبر میگرفت تنگ شده!
برای اون صدرایی که حداقل فصلی یدونه سفر میرفت
اون صدرایی که حداقل ماهی 1 بار کوه میرفت
که دوستاشو میدید، بغل میکرد....
آره! سالگرد پونه یادم انداخت که با وجود اینکه همهی این کارایی که دارم میکنم برام ارزشمندن، ولی من یه ارزش دیگه هم دارم به اسم دوستام و روابط صمیمیم! و این رابطهها معلوم نیست تا کی زنده باشن!! یه ارزش دیگه دارم به اسم سفر کردن! و این من معلوم نیست تا کی ایران باشم که فرصت دیدار از شهرهای مختلفش رو داشته باشم!!
و خیلی چیزای دیگه....
---------------------------
پ.ن.1: معمولا متنهای من خیلی کوتاهتر از این بودن؛ ولی این یکی انگار تک تک جملاتش رو نیاز داشتم بنویسم تا بتونم جوری که باید و نیاز دارم تخلیشون کنم...
پ.ن.2: این کرونا هم شده غوز بالای غوز! (دیکته ی غوز رو نمیدونستم همینجوری یه چیزی نوشتم :دی)
پ.ن.3: یاد این بیت شعر افتادم: یک دست جام باده و یک دست زلف یار .. پس من چگونه پیرهنم را عوض کنم؟! :)))
پ.ن.3: مرسی که هستین! :)
امشب ازم پرسیدی حالم چطوره؟
میخواستم بگم "ملالی نیست جز دوری شما..."
با اینکه داشتی کنارم قدم میزدی..
ولی من نزدیکتر میخواستمت..
بعضی چیزها را نمیشود گفت...
بعضی چیزها را احساس میکنید، رگ و پی شما را میتراشد، دل شما را آب میکند...
اما وقتی میخواهید بیان کنید، میبینید که بیرنگ و جلاست!
مانند تابلوئیست که شاگردی از روی کار استاد ساخته باشد.
عینا همان تابلوست؛ اما آن روح، آن چیزی که دل شما را میفشارد،
در آن نیست...
دقیقا مثل غمی که این روزها از یادآوریِ لحظه به لحظهی نبودتون دارم..... :(
دقیقا مثل دلتنگیای که از یادآوریِ آخرین لبخند، آخرین آغوشتون به دلم نشسته.....
دقیقا مثل طعم تلخ و کالِ بغضی که دیشب بعد از پریدن از خوابی که شما هم توش بودین داشتم...
اینا رو نمیشه گفت! شمایی که اینا رو میخونین انگار تابلوی اون شاگرده رو دارین میبینین! شما غمش، دلتنگیش و اون تلخی و گس بودن رو لمس نمیکنین
خوبه که لمسش نمیکنین..
------------------------
پ.ن.1: بخش اولِ متن قسمتیست از «چشمهایش؛ بزرگ علوی».
پ.ن.2: داره 1 سال میشه که پونه، آرش، نیلوفر و خیلیای دیگه از پیشمون رفتن...
پیش نوشت 1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمیدین! این متنها رو برای خودم مینویسم که بعدهها یادم بیاد چهها کردم توی این ماه :)
---------------------------
------------------------------------
پ.ن.1: شروع تا پایانش شلووووغ بود ولی خوشش گذشت :)
پ.ن.2: پاییز فصلِ منه! با وجود شروع نه چندان خوبش روز به روز بهتر شد برام، با وجود روزهای اندکی که حالم خوش نبود یا اتفاقی افتاده بود که دغدغه و تنش داشته باشم ولی خوب تموم شد...
پ.ن.3: خدایا! زمستون امسال رو سخت نگیر لطفا بهمون... بذار یه سال خوب تموم شه :)) سپاس!
بغضم شد! یا شایدم بغض شدم!
منی که این روزها حالم خوبه -واقعا خوبه!-
منی که لحظه به لحظهی این روزهام رو دارم طبق ارزشهام زیست میکنم..
منی که شرمندهی "خودم" نیستم!
منی که جسمم شاید آخر هر روز خستهست، ولی روحم هرچی که از روز میگذره سرحالتر و شادابتر میشه...
تازه!
منی که از دیروز ساعت 5 تا امروز ساعت 5 ترکیبی از یه سفر کوتاه، گپ و گفت خودمونی، صحبتهای عمیق، خوردنی و نوشیدنی و .... رو تجربه کردم
این من الآن بغض داره!
اولین چیزی که این جور لحظهها به نظر میرسه اینه که "خوشی زده زیر دلش.. نمیفهمه تو این شرایط باید لذت ببره!"
ولی خودم خوب میدونم که این نیست...
بوسیدمت
و سزای آن بوسه
غم دیروز و
امروز و
فردایم بود
بوسیدمت
و آن بوسه
در نهانِ دلم
سرزمینی سبز رویاند
بوسهای که من تو را
و تو مرا زدی
دلم را در آن سرزمین سبز
خشکاند
و مرا
در نهانخانهی سرزمین عجایب
نگاه داشته
و من
درِ آن نهانخانه را
با زیباییِ دیگری
میشکانم
------------------------
پ.ن.1: کورنلیوس :)