دنیای عجیبیه !
زندگی چه بازیها که با آدم نمیکنه ... ممکنه این وسط برسی به یه levelی که تو هم بشینی کنار دستش و از بازی هایی که با جسم و روح و روانت میشه لذت ببری ... level عجیبیه !! :)) حتی از خود دنیا هم عجیبتر !! انقدر عجیب که دنیا یه لحظه شک میکنه نکنه بازی خورده باشه ! کم دیده شده که طرف خودش بشینه کنار دست دنیا و بازی رو تماشا کنه و لبخند تحویل دنیا بده :| ......
چقدر کار دارم من :|
بخش عظیمی از زندگی من رو بعد از سونامی پارسال، مطالعات و کلاسهای روانشناسی پر کرده ..
این به خودی خود خیلی خوبه ! اما وقتی یه مقداری پول توی حسابت داری و کلاسهای وحشتناک خوبی هم جلوی روت میبینی یذره تایم کم میاری :))
کلاس رانندگی رو هم بالاخره بعد از چند سال تنبلی و غیره دارم میرم ..
دانشکده و شورای صنفی هم که نمیشه گذاشت زمین :))
این وسط باز هم آخرین اولویت میفته به ترم تابستانی محترم بنده که درحال گذر است :/ البته از این بابت ناراحت نیستما :)) صرفا جملات قصار دارم تحویل اجتماع میدم بلکه این ذهن خسته یذره آروم شه ..
تشریح روابط با دوستان هم بماند برای بعد .. کم انشاء ندارد پدر سوخته !
-----------------------------------------------
پ.ن.1: کلاسهای اصول مذاکره ی محمدرضا شعبانعلی / کلاس شخصیت سالمتر من دکتر شیری / کلاس عقدههای سهیل رضایی / کلاس رانندگی / کلاس خصوصی تاریخ ایران معاصر دکتر خالقی / MBTI مهندس وثوقی :دی / آرکیتایپها باز هم مهندس وثوقی ...
قلب دختر از عشق بود، پاهایش از استواری و دستهایش از دعا. اما شیطان از عشق و استواری و دعا متنفر بود.
پس کیسهی شرارتش را گشود و محکمترین ریسمانش را بهدر کشید. ریسمان ناامیدی را. ناامیدی را دور زندگی دختر پیچید ... دور قلب و استواری و دعاهایش ... ناامیدی پیلهای شد و دختر کرم کوچک ناتوانی.
خدا فرشتههای امید را فرستاد تا کلاف ناامیدی را باز کنند. اما دختر به فرشتهها کمک نمیکرد! دختر پیلهی گره در گرهاش را چسبیده بود و میگفت «نه، باز نمیشود. هیچوقت باز نمیشود»
شیطان میخندید و دور کلاف ناامیدی میرقصید. شیطان بود که میگفت «نه، باز نمیشود. هیچوقت باز نمیشود»
خدا پروانهای را فرستاد تا پیامی را به دختر برساند.
پروانه بر شانههای رنجور دختر نشست و دختر بهیاد آورد که این پروانه نیز زمانی کرم کوچکی بود گرفتار در پیلهای. اما اگر کرمی میتواند از پیلهاش بهدر آید، انسان نیز میتواند.
خدا گفت: «نخستین گره را تو باز کن تا فرشته ها گره های دیگر را»
دختر نخستین گره را باز کرد.
دیری نگذشت که دیگر نه گرهای بود، نه پیله و نه کلافی ...
هنگامی که دختر از پیلهی ناامیدی بهدر آمد، شیطان مدتها بود که گریخته بود.
-----------------------------
پ.ن.1: بالهایت را کجا جا گذاشته ای ؟، عرفان نظرآهاری ...
پ.ن.2: تقدیم به تو ... تقدیم به همهی دخترهایی که وقتی زمین میخورند، بعد از ماساژ دادن زانوهاشون بلند میشن و به راهشون (قویتر از قبل) ادامه میدن ...
پ.ن.3: منتظر روزای خوب هستم :)
میدونی بهشت من کجاست ؟
یه ویلای دو طبقه تو شمال، طبقه دومش رو به یه جنگل که بخش خوبیشو مه گرفته بالکن داره، یدونه از این مبلایی که وقتی میشینی قشننگ میری توش، عصرونه (ترکیب چای/قهوه با کیک خونگی) کنار دستم رو میزه، یه پیپ این دستم و یه کتاب که خیلی وقته میخوام بخونمش اون دستمه و از player داره آلبوم "شب، سکوت، کویر" شجریان پخش میشه ...
دربارهی آدمهای توی ویلا حرف نمیزنم ..
روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت میکرد. خدا گفت: «چیزی از من بخواهید، هرچه که باشد، شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است.»
هر که آمد، چیزی خواست. یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن. یکی جثهای بزرگ خواست و آنیکی چشمانی تیز. یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را ...
در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت: «من چیز زیادی از این هستی نمیخواهم. نه چشمانی تیز، نه جثهای بزرگ، نه بالی و نه پایی ... تنها کمی از خودت به من بده.»
و خدا کمی نور به او داد. نام او کرم شبتاب شد.
خدا گفت: «آن نوری که با خود داری بزرگ است. حتی اگر به قدر ذرهای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان میشوی.»
و رو به دیگران گفت: «کاش میدانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست، زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست.»
هزاران سال است که او روی دامن هستی میتابد. وقتی ستارهای نیست، چراغ کرم شبتاب روشن است؛ و کسی نمیداند که این همان چراغیست که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده بود.
-----------------------------
پ.ن.1: عرفان نظرآهاری
پ.ن.2: مستقل از اعتقاد داشتن یا نداشتن به خدا قشنگ بود ... :)
روان آدمی بـســــیــااار گستردهتر از چیزیست که فکرش را بکنید ...
تیپهای شخصیتی و ترجیحها یکی از پایهای ترین مسائل شناخته شده در روانشناسی یونگ(اگر اشتباه نکنم !) هستند ..
ترجیحهای برونگرا/درونگرا(I/E)، شمی/حسی(S/N)، منطقی/احساسی(F/T) و منظم/منعطف(P/J) چهار ترجیح مورد بررسی در MBTI هستند ...
برونگرا، شمی، احساسی، منظم یا همون ENFJ ... چه جور آدمایی هستن ؟
تقریبا بدیهیه که ENFPها نرمترینها هستن و برعکسش یا ISTJها به قول استادم زامبی اند :)) یعنی کوچکترین تغییری نمیشه توشون داد !
چقدر برای دوستی و در کل رابطه این تیپهای شخصیتی مهم هستن ؟ اگه من ENFJ باشم بهترین افرادی که باهاشون میتونم ارتباط بگیرم کدوم دسته ها هستن ؟؟
خیلی وقته پست کوتاه نذاشتم ! اینم البته کوتاه نیست :))) استانداردهام داره جابجا میشه :دی
نقطه سر خط ..
ویژگیهای برجسته:
--------------------------
پ.ن.1: کتاب 9دسته از عشاق، دافن رز کینگما، توصیف 9 تیپ شخصیتی در روابط برای انسانها ...
پ.ن.2: این پست خلاصه ای از 26صفحه از کتاب بالا است ... قطعا نکات زیادی از قلم افتاده اند اما بیش از این در تحمل نوشتن بنده و خواندن شما(احتمالا) نبود :)
گندالف خاکستری باید توسط بالروگ(خادم فرمانروای تاریکی) کشته میشد تا بتونه به گندالف سفید تبدیل بشه ...
همین !
--------------------------
پ.ن.1: ویکیپدیا:
""
در یک حرکت تماشایی گندالف مقابل بالروگ ایستاد و پل را درست در زیر پای او نابود کرد و بالروگ با فریادی دهشتناک فرو افتاد و سایهٔ آن به پایین شیرجه رفت و ناپدید شد. اما در همان حال که میافتاد تازیانهاش را تاب داد و تسمههای آن جنبید و دور قوزک پای ساحر حلقهزد و او را به مرز پرتگاه کشاند. تلوتلو خورد و افتاد و به عبث به سنگ چنگ انداخت و درون مغاک فرو غلتید؛ و به سمت گروه فریاد زد: «فرار کنید احمقها!» و از نظر ناپدید شد. گندالف و بالروگ هر دو در مغاک ژرف و بیپایان سقوط کردند.
با این حال گندالف نمرد. آنها در حفرههای زیرزمینی آردا و تونلهایش با هم جنگیدند و گندالف با چسبیدن به دشمنش از پلههای بیپایان گذر کرد تا به قلهٔ زیراکزیگیل رسیدند، جایی که او با بالروگ به مدت دو شبانه روز جنگید. شعلهٔ آتشِ بدن بالروگ، باد، برف و یخ در قلهٔ کوه به هم پیچیده بودند. گندالف از آخرین نیرویش استفاده کرد و بالروگ را به پایین قله انداخت. بعد از آن روح گندالف بدنش را ترک کرد، او جانش را قربانی یاران کرده بود.
روح گندالف برای همیشه سرزمین میانه را ترک نکرد. به عنوان تنها کس از ۵ ایستاری که بر مأموریت خود وفادار ماند، اولورین/گندالف توسط ارو به سرزمینهای میرا بازگردانده شد و او دوباره همان گندالف شد. به عنوان یگانه مأمور والار در سرزمین میانه به او اجازه داده شد که قدرت ذاتیاش به عنوان یک مایار را بیش از پیش نمایان و استفاده کند.
"
من اختیار خود را تسلیم عشق کردم ----------- همچون زمام اشتر بر دست ساربانان (1)
چند میپرسی ز جبر و اختیار ----------- اختیار آن به که باشد دست یار (2)
رَبِّ إِنِّی أَسْتَغْفِرُکَ اسْتِغْفَارَ حَیَاءٍ وَ أَسْتَغْفِرُکَ اسْتِغْفَارَ رَجَاءٍ وَ أَسْتَغْفِرُکَ اسْتِغْفَارَ إِنَابَةٍ وَ ..... وَ أَسْتَغْفِرُکَ اسْتِغْفَارَ طَاعَةٍ وَ أَسْتَغْفِرُکَ اسْتِغْفَارَ إِیمَانٍ وَ أَسْتَغْفِرُکَ اسْتِغْفَارَ إِقْرَارٍ وَ ..... وَ أَسْتَغْفِرُکَ اسْتِغْفَارَ تَوَکُّلٍ وَ .... (3)
حرفای زیادی زدم تو این چند روز ... از روز قبل از رفتنم تا روز بعد از برگشتنم :) البته دقیقترش از هفتهی پیشه .. حتی قبل از اون ! حرفایی که باعث جمعبندی شدن افکار خودم میشدن ...حرفایی که جنسشون با قبلم فرق داشت ! جنس خودشون و دغدغهی پشتشون .
اول با زهره شروع شد ... بعد بیژن، بعد مرضیه، فرزانه، رضا(ع)، خدا(3>)، امین و میلاد، باز هم مرضیه، و در بین تک تک قبلیا "خودم"
نتایج هم بیش از حد تحمل من برای نوشتنه :)) صرفا به تیتر و اشعار بالا خلاصش میکنم ..
------------------------------
پ.ن.1: سعدی
پ.ن.2: آغاسی، (رک بگم انتظار نداشتم از آغاسی شعر بذارم تو بلاگم ! هیچوقت دوستش نداشتم :دی)
پ.ن.3: دعای پس از زیارت امام رضا ..
پ.ن.4: برای 3تاتون دعا کردم بتونین مث من ببینینش .. 3> بتونین همونجوری که من حسش کردم حسش کنین .. بتونین آرامشی که درک کردم رو درک کنین .. بتونین از هیچکس التماس دعا نداشته باشین !! حتی خودتون :)
پ.ن.5: اول خواستم اسمشو بذارم "رهایی" ! اما "رضا" بیشتر به دلم نشست :)
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
همان یک لحظه ی اول
که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان،
جهان را با همه زیبایی و زشتی
به روی یکدگر ویرانه می کردم
□
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
که می دیدم یکی عریان و لرزان، دیگری پوشیده از صد جامهی رنگین،
زمین و آسمان را
واژگون مستانه میکردم
□
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
نه طاعت می پذیرفتم
نه گوش از بهر این بیداد گر ها تیز کرده،
پاره پاره در کف زاهد نمایان
سبحه ی صد دانه می کردم
□
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان،
هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو
آواره و دیوانه می کردم
□
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
بگرد شمع سوزان ِ دل عشاق سرگردان،
سراپای وجود بی وفا معشوق را
پروانه می کردم
□
عجب صبری خدا دارد !
چرا من جای او باشم ؟؟
همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و تاب تماشای تمام زشتکاری های این مخلوق را دارد
وگرنه من به جای او چو بودم
یک نفس کی عادلانه سازشی
با جاهل و فرزانه می کردم ؟!
عجب صبری خدا دارد !
عجب صبری خدا دارد !
معینی کرمانشاهی
-----------------------
پ.ن.1: توی یه برنامهای (فکر کنم دورهمی بود) یکی یه تیکه از اینو خوند، به دلم افتاد ثبتش کنم ....
پ.ن.2: به زبان بســـیــاار شیواتری حرف منو تو پست مرسی که ترکم نکردی 3> میزنه .. :) یا میشه گفت منظور من همین بوده .. :پی
پ.ن.3: شعر کامل نیست .. یه قطعههاییشو که باهاشون کمتر ارتباط گرفتم حذف کردم ..
قرآن ! تنها کتابی که به دلم آرامش میداد ... داشت به کل یادم میرفت :-(
بعد از 1سال و 2ماه دوباره مثل همیشه بازش کردم و باهام حرف زد !! چه حرفایی هم زد !! بیم و امید ... :)
قال رب انی اعوذ بک ان اسئلک ما لیس لی به علم، و الا تغفرلی و ترحمنی اکن من الخاسرین (47)
..... فاصبر ان العاقبه للمتقین (49)
..... الیس الصبح بقریب (81)
آیه های بشارت و انذار ....
قوم نوح و هود(عاد) و صالح(ثمود) و ابراهیم و لوط ....
--------------------------
پ.ن.1: سوره هود، آیات 46 تا 81 ...
پشت میز کارش نشسته بود ...
نمیتونی حدس بزنی تو این سالها چـــه کارایی که نکرده ! بدون چشمداشت ! یه موردش خلق اثریه که باعث میشه مردم بپرستنش ... و برخلاف نظر یه سری از آثارش که میگن ما رو رها کرده، با ظرافت و دقت مثال زدنیای حواسش به تکتک آثارش هست !
یه سری از آدما میگن که کارشو خوب بلد نیست ... یا میگن براش مهم نیست ... حتی دیده شده که میگن که مرده !!
اما اون براش هیچکدوم اینا مهم نیست ! :) با آرامش مخصوص خودش به کارش ادامه میده و تو دلش میگه که "یه روزی بالاخره میفهمند .."
اشتباه نکن ! تعریف و تمجید یا لعن و نفرین هیچ احدی براش مهم نیست ! اون کارشو خوب بلده و کار خودشو میکنه ... بدون توجه به حرف مردم ... فکر میکنم بیشتر از خودش دلش برای ادمایی میسوزه که بهش اعتماد ندارن ! آدمایی که هیچ سرپناهی ندارن ...
راستی ! آدم چـــقـدر ضعیفه ! :| خودش خیلی فکر میکنه خفنه :))) میگه که "من دانشجوی شریفم ... من خفنم" :))))) میگه که "من کارآفرین برتر کشورم هستم ... من خفنم" :))))) حرف زیاد میزنه این نوع از موجودات :|
آره ! میگه که "یه روزی بالاخره میفهمند .." ... این حرف گفتنش خیلی سخته ! مخصوصا برای کسی که بیشتر از مادر دلش برای اونایی که دارند نمیفهمند میسوزه :/ خیلی سخته ! اما اون کارشو بلده :)
گفتم که تعریف و تمجید یا لعن و نفرین هیچ احدی براش مهم نیست ! واقعا هم نیست ! نه روزی که صدرا برای دوستش داشت دلیل و مدرک میآورد -که اون موجود خشن و زمختی که ازش تو ذهنش ساخته، در واقع مهربونترین و بهترین و عادلترین و همهی خوبیهاترین موجود عالمه- لبخند روی لبش بزرگتر شد، نه روزی که صدرا داشت چشم تو چشمش داد میزد -که چرا هیچ کاری ازش بر نمیاد- لبخندش تغییری کرد :)
صدرا فقط و فقط به خودش بد کرد که باهاش قهر کرد :" خودش رو کیلومترها عقب انداخت ... به جای اینکه دستی که به سمتش دراز کرده بود رو بگیره و بلند شه، همونجا که نشسته بود درست مثل بچهها شروع به جیغ و داد کرد و به همه و به خداش دری وری گفت ... -_- :( مدارکش هم توی همین وبلاگ موجوده ...
اما حدس میزنید اون چیکار کرد ؟ صبر کرد :) دستش رو پس نکشید و وقتی که صدرا حواسش نبود پشت گردنشو گرفت و بلندش کرد ... مثل یه بچه گربه :)) بلندش کرد و درست مثل همیشه از پشت سر حواسش به صدرا بود و راه رو براش هموار میکرد و .......... کار همیشگیش رو کرد .. بدون توجه به همهی اراجیفی که صدرا بارش کرده بود :| فقط براش این مهم بود که یه روزی حال صدرا هم خوب خواهد شد ... همین و بس :)
--------------------------------
پ.ن.1: "آثار" را بخوانید "مخلوقات" ..
پ.ن.2: مدتی میشه که فهمیدم چه گندی زدم ! ولی روم نمیشد که بیانش کنم :" روم نمیشد که بازم تو چشماش نگاه کنم :( روم نمیشد که بهش بگم ... بهش چی بگم آخه ؟؟؟ اون که منو از قبل بخشیده ! :-خجالت بهش چی میتونم بگم ؟؟ فقط نمیخواستم اعتراف کنم خودم هم اندازهی اون فهمیدم که چقدر ضعیف و بیظرفیتم :| ...
پ.ن.3: ببخشید -_- :(
پ.ن.4: آشتی ؟
پ.ن.5: قدر خدامونو بیشتر بدونیم :"
پ.ن.6: مــــرســـی :)