من از اولشم از قریب خوشم میومد ... شخصیتش و استایلشو دوست داشتم .. الآن فهمیدم که درس دادنشم دوست دارم :دی
#محاسبات
از اول که اومدم دانشگاه .... نه !! از قبلترش حتی :دی از سوم دبیرستان که فولادی(یاسر) برامون ازش گفت، دیدم همون چیزیه که من دوستش دارم .. :) این 2جلسه ای که رفتم هم بدی نبودن :)هرچند امروز سر کلاس خواااااااابم میومد :| استاد هم خیلی خفن نیست :| خوب میگه ولی تن/tone/ صداش یک نواخته ... :" بگذریم :) درسشو دوست دارم
#هوش
اینو یه بار افتادم :| البته هم درسو خوشم میاد ازش، هم انصافا چیز خوب و به درد بخوریه :) استاد هم توی جلسه ی اول خوب نشون داده .. :دی بریم ببینیم چی میشه :)
#دیتابیس
بهترین و در عین حال احتمالا پرکارترین و سختترین درس این ترمم :)
#گراف_ارشد_ریاضی
هم درسشو دوست دارم، هم تقریبا بلدمش، هم برای اپروکس/approximate algorithms/ که درس ارشده اونم نیازش دارم ... اون درس رو هم برای کار با ضرابیزاده و پروژهی کارشناسیم میخوامش :)))) :-بلند_نگری :))
حذفش میکنم :دی
#بازیابی
3تا درس دارم که پروژه دارن، یکی هم که ارشده :| زیاااده دیگه .. بسه :)
نمیدونم ! :" ایشالا که تو پاچمون نره ... :دی
#نقشه
توی مترو نشستم ... تو فکرم .. به گندی که دیروز زدم فکر میکنم، به اینکه یه سری کارها و اتفاقا هستن که وقتی میوفتن نمیشه کاری کرد دیگه ...
:-سانسورینگ
خیلی عجیبه ! یه کارایی هست که نمیکنی و تا آخر عمرت پشیمونی که چرا اون لحظه اون کارو نکردی :| یه کارا و حرفایی هست که میکنی و دیگه نمیتونی نتایجشو جمع کنی :(
مثل هر ترم، این ترم هم داره شروع میشه ... و در نهایت هم با همه ی خستگیاش، نمره های خوب و بدش، پروژه هاش، دغدغه هاش و غیرش تموم میشه ...
ولی من دیگه من ه ترم های قبل نیستم ! ینی هیچکس هیچوقت نبوده ! :)) ولی مهم اینه که خودت حسش میکنی یا نه ..
------------------------
پ.ن.1: خیلی وقت بود دانشگاهی_جات ننوشته بودم :دی
پ.ن.2: ترم تموم که میشه .. ایشالا که خوب تموم شه :-هوپ :))
این فیلم گرچه به ظاهر بچگانست ولی دیالوگهای به شدت قوی ای داره ! من بیشتر اینا رو دفعه ی اولی که دیدم فیلم رو نفهمیده بودم :|
رابطه ی آلات موسیقی با زندگی ! :
من همیشه بچه که بودم همیشه فکر میکردم "دنیا مثلا چقدر قشنگه" و ... بعد فکر میکردم "پس خدا باید خیــــلی قوی و بزرگ باشه که تونسته قشنگ نگه داره دنیا رو" ...
بعدش کم کم به این فکر افتادم که "حالا اگه یه روز خدا حالش بد باشه، یا مثلا حسشو نداشته باشه، یا (این بدیهتا لفظ الآنمه :دی) رد بده .... :-اس"
در زمانهای قدیم، مردمان اولیه روش ثابت و کارایی جهت زندگی پیش گرفته بودند ..
زندگانی آنها از یک روتین ساده اما کارآمد پیروی میکرد و آن اینکه مرد وقتی به تکلیف(!) میرسید، به جستجوی غاری، همه ی اطراف محل زندگی قبیله اش را میگشت و وقتی غاری در خور همسر مییافت، به قابلیت همسر داریش ایمان آورده میشد و ادامه ی ماجرا ...
صرفا برای اینکه یه جایی نگه دارم دارم کپی پیست میکنم این چند تا رو :)
بقیشونم چرت بودن :))
با صدای چند ضربه به شیشه از خواب بیدار شدم، اول فکر کردم صدا از پنجره میاد، تا اینکه صدا رو از آینه شنیدم...
-------------------------------------------
دیگر جوان نیستم
میانسال هم نیستم
به همین خاطر است که همیشه می اندیشم: این آخرین اثریست که به او پیشکش میکنم؛ و به فکرم میرسد که بنویسم "برای آخرین بار، به او" اما حس میکنم که در این جمله نقصی، و اضطرابی هست.
یادم می آید اولین کتابم را، در نیمه راه جوانی، به بهترین دوست روزگار کودکی تا جوانیم تقدیم کردم: "به برادرم رحیم قاضیمقدم، که با دوستی ام بیش از همه کس او را عذاب داده ام".
حال، در آستانه ی پیری، میخواهم جمله ای شبیه به آن بگویم: "به همسرم فرزانه، که با مهر بی حدم به او، تنها کسی بوده ام که پیوسته عذابش داده ام ..."
و افسوس که نمیتوان بازگشت و از نو ساخت؛ اما دست کم، به آنها که در آغاز راهند میتوان یادگاری کوچکی داد؛ شاید به کارشان بیاید.
"یک عاشقانه ی آرام" و اگر خدا بخواهد و زنده بمانم، "یک عاشقانه ی بسیار آرام" یادگاریست از من و او به همه ی آنها که در آغاز راهند.