آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

بعضی حرف ها رو نمیشه زد ...
بعضی حرفا رو باید توی دلت دفن کنی ..
شاید برای اینه که ارزش دوستی بیشتر از اینه که با یه حرف نابجا خرابش کنی ! ارزش هر رابطه ای ...

#inner_peace

-----------------------
پ.ن.1: اینا بیان صدرای 21 ساله‌ست... دلم نیومد عوضش کنم :)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

بنویس :|

دلم برای نوشتن تنگ شده :|
هر روز میگم امشب مینویسم ولی باز نمیشه .. :-"

امشب ...

قال علی

میگن که 

"

از امام علی پرسیدن چجوریه که اعتقاد داری خدا هست ؟

گفت اینجوری که هرچی خواستم بکنم نشد و هرچی نخواستم شد !! فهمیدم یکی باید باشه که ارادش بیشتر از اراده ی منه ...

"


یا یه همچین چیزی ...


---------------------------

پ.ن.1:

من و خودم :)) و تصمیم جدیدم !

+ بدو دیگه :| میخوام بنویسم :))

-  دارم بستنی(1) میخورم :| صب کن خو :-"

+ ....

-  هووومممممم ^_^ :-لذت :)) :-پی

این هفت روز (2)

این چند روز برام عجیب بود ...

دقیقترش میشه "این هفت روز" !


سه‌شنبه

این هفت روز (1)

این چند روز برام عجیب بود ...

دقیقترش میشه "این هفت روز" !


شنبه

مشاوره

خوب !
بالاخره رفتم ..
دیروز البته
خوب بود !
زودتر از اینا باید میرفتم ... ولی دیدم که تو این اوضاع که پول برام حرف اول رو میزنه، بهترین کار اینه که اول خودت با خودت به یه آرامشی برسی، بعد بری که از تک‌تک ثانیه هاش استفاده کنی ! 60تومن کم پولی نیست که :-" :دی

خوب بود ... البته حرفایی زد که برام تکراری بود ! ولی نیاز داشتم دوباره بشنومشون :/

کابوس

بچه که بودم، بعضی وقتا که فیلم ترسناک میدیدم، کابوس میدیدم !! یکی نبود بهم بگه "آخه بچه !! :| مرض داری فیلم ترسناک میبینی ؟"

ولی 2تا خوبی داشت! یک اینکه آدم بیشتر بیداره تا خواب ! دو اینکه کابوسه تا شروع میشد از خواب میپریدی ... فوقشم 2-3 بار پشت هم میدیدیش ... و بعد هیچی :) خواااب راااحت و ... 3>

الآن ولی مدتیه بیداریم شده کابوس :| میفهمی ؟


------------------------

پ.ن.1: قبلنا فکر میکردم آدمایی که خودکشی میکنن چقدر ضعیفن :|

پ.ن.2: قبلنا بچه بودم نمی‌فهمیدم -_- :/

مرسی که بودین 3> :*

داشتم نوت های قبلیمو مرور میکردم اینو دیدم


---------------

زهر/شاه/توت/فر/نگی/رض/نس :)))))))
بیژن
بچه های اتاق 122 و 210 بلوک 2 خوابگاه :دی
و ... خانواده ی محترم رجبی :)))))
---------------
تاپیکش "مرسی که هستین :)" بود :)

یه تیکه ی دیگش :
"دوستام، دوستون دارم 3> مرسی که با همیم ... مرسی که هنوز با همیم ... :) وقتی اومدم دانشگاه فکر نمیکردم که بتونم آدمایی شبیه خودم پیدا کنم ... که بتونم باهاشون حرف بزنم، درد دل کنم، حرفمو بفهمن و ....... ولی بودین ... بودین شما هایی که الآن من و ما اینقد خوشحالیم ... 3>"

--------------------------------------------
پ.ن.1:
زهرا/شاهین/فر/بیژن/نگی :) 3> :*
بچه های اتاق 122 بلوک 2 خوابگاه 3>
پ.ن.2: کاش این همون قبلی میبود :( حس میکنم همزمان با خودم لاغر شد دایره ی "نزدیکترین دوستان"م :( -_-

never ever won't be published 5

بعد از دو دل شدن، رسیدن دوباره به یقین خوبه ..

تصور کن یه ساختمونی داری میسازی، سیل یا زلزله یا یه چیزی میاد خراب میشه :| ... بعد از شوک اولیه و خراب شدن حال و غیره، 2تا راه داری! یا بلند شی و دوباره و از نو شروع کنی به ساختن، یا بشینی و گریه کنی !! :|

وقتی یه تصوری از آیندت داری، بعد یهو یه طوفانی میشه و همه ی برنامه هاتو به هم میریزه، "بشینی و گریه کنی" مساوی مردنه :/ تنها راهت اینه که بلند شی. دوباره و از نو بسازی تصویر ذهنیتو از آینده ... ولی ایندفعه با دید باز ترت این کارو میکنی :) یعنی احتمال خراب شدنش کم میشه هر دفعه ...

البته که سخته !! البته که همون یک بارشم نامطلوبه !!! درسته ! ولی چاره چیه ؟ راه دیگه ای نداری :/ خلاصه که هرچی بیشتر بشینی خودتو بیشتر دور کردی از موفقیت :( همین


ولی ...

بعد از یقین کردن، دیگه نباید شک کنی :| اگه دوباره شک کنی یعنی همش کشک بود :| همه ی استدلال هات، همه ی تصویرت از آینده، همه‌ی چیزی که از زندگی داری میبینی ....... اینجا دیگه سخته دوباره پاشدن (اگه قبلی رو فرض کنی ساده بوده !!!) :| :| :| :|


فعلا بسه :|

نه

ببخش 3> یذره دیگه ... هنوز وقت میخوام :/

---------------------------

کردم :) 3>

مبارکشون باشه

دنیا سر هسته ی اتم توافق میکنه، ما سر زندگیمون نمیتونیم :(

یکی هست، که اگه نبود نبودم (م ت ا س ف ا ن ه)، ولی الآنم که هست نمیتونم باشم ... دنیا رو میبینی ؟!!

هیچ

نع !! حالشو ندارم :|

من

رفت برای خودش یه لیوان چای بریزه .. چای اینقدر کمرنگ بود که مجبور شد نصف لیوان رو خالی کنه و دوباره با چای تو قوری پرش کنه ! (آخه برعکس همه، اول آب‌جوش رو میریخت بعد چای رو !) مادربزرگش هنوز نخوابیده بود 3> کلا روزایی که میرفت تا خونه ی "مامانجون"ش بمونه، مادربزرگ دیر میخوابید ..

چای رو ریخت و رفت نشست پشت لپتاپش .. میخواست بنویسه ولی هنوز ایده ای نداشت :| بالاخره شروع کرد به نوشتن ... :


از اینجور روزام خوشم میاد :) البته این روزی که دارم میگم، از دیشب شروع شده :دی دیشبی که تا سحر نخوابیدم ! نشستم فیلم دیدم ... کاری که خیلی وقته وقت نکردم بکنم، یا بهتره بگم فراموش کردم بکنم !! آره! از پیش دانشگاهی ای که "لایف استایل"مو عوض کرد به بعد، دیگه نه رمان خوندم، نه فیلم دیدم، نه فیفا بازی کردم، ...

بگذریم !


حواسش به صدای کامیون های تو جاده پرت میشد :| گرما هم کلافش کرده بود .. کلا مدتی بود زود عصبی و کلافه میشد :( خودشم اینو میدونست ولی هیچ کاری نمیتونست بکنه .. :| رفت یه دوری زد و دوباره شروع کرد به نوشتن :


دیشب فیلم دیدم .. یه فیلمی که قرار بود ببینم :) یه کم توی اینترنت چرخیدم، (اخبار مورد علاقشو با وسواس خاصی دنبال میکرد !) به خودم اومدم دیدم سحره ! رفتم سحریمو خوردم، دوباره تا به خودم اومدم دیدم ساعت 6.5 صبحه ! :| داشتم توی هارد چرخ میزدم :دی

بالاخره خوابیدم :دی تا 2 ظهر !!! :))


این روزا پروژه داشت ! .. (آخه به قول خودش توی بهترین دانشگاه مملکتش درس میخوند ! میگفت "بایدم همیشه کار داشته باشم" ( :/ )) ولی حال و حوصله ی انجامشو نداشت :| ماه رمضونم شده بود بهونش :))

چایش یخ کرد ! :| مامان‌بزرگش بالاخره رفت بخوابه :) از اینجور محبت های بی دریغ هم خجالت میکشید و معذب میشد، هم خوشش نمیومد چون حس بچه بودن بهش دست میداد :| حالا دیگه تنها فرد بیدار خونه شده بود ! :) چای رو refill کرد و نشست با خیال راحت نوتشو بنویسه ... :


بیدار که شدم پروژه رو بهونه کردم و گفتم باید برم خونه مامانجون :-devil :پی زنگ زدم به مصطفی، گفت تهرانه و 7-7.5 راه میفته به سمت خونه :) باهاش دم شرکتش قرار گذاشتم .. تا وقت رفتن برسه، یه کم سنتور و 3تار زدم، هی ساعتو نگاه کردم، یه کم با تنها محرک این روزای زندگیم وقت گذروندم، حموم رفتم، هی ساعتو نگاه کردم ... راه افتادم :)


مادر بزرگ دوباره بیدار شد و اومد حالشو بپرسه :))) :||| دیده بود بیداره نگران شده بود :))

یه کم چرخ زد ....... بازم چرخ زد .... هی توی اتاق قدم میزد و فکر میکرد ! به هیچی فکر میکرد !! این روزا "هیچی" شده بود 70% پروسس مغزش !!! :| از اینا که CPU در حال کاره ولی هیچ غلطی صورت نمیده :| برای فرار از فکر کردن به "هیچی" همش توی اینترنت بود، یا 3تار میزد :| میشه گفت برای دومین بار "لایف استایل"ش داشت عوض میشد :| (از دفعه ی اول که خیری ندیده بود :| ..) بازم قدم زد ... سعی میکرد که ذهنشو از "هیچی" به یه فکر خاص منحرف(!) کنه ولی تقریبا همیشه شکست خورده بود ... :/ باز اومد نشست .. ولی ایندفعه (مثل همه ی نوت های قبلی که یهو تموم میشدن) میخواست تموم کنه نوت رو .. دیگه حوصله ی نوشتن نداشت :|

این روزا هیچی مثل قبل بهش آرامش نمیداد (به جز 1چیز #بدیهی) ... نه نوت نوشتن، نه موسیقی گوش کردن، یا حتی موسیقی زدن، نه خونه ی مادر بزرگه، نه حتی خوابیدن، ......

میخواست تموم کنه نوتش رو .. دیگه حوصله ی نوشتن نداشت :| :


زیر باران با زن باید خوابید ... نقطه


------------------------------

پ.ن.1: هنوز اسمی براش انتخاب نکردم ! (از این خط شروع به نوشتن کردم !)

پ.ن.2: سهراب!

من مادر هستم

بالاخره دیدمش ...

ولی

کاش اصرار نمیکردی ببینم :-گیج


---------------------------------

پ.ن.1: بیشتر بخند -_- :(

پ.ن.2: چه کارایی که ما میکنیم و عین خیالمونم نیست اثراتشون میتونن تا چند نسل رو تحت تاثیر بزارن .. له کنن ...

پ.ن.3: علیکم بالفکر و ال3تار !! اولیش خودم :(

پ.ن.4: پی نوشتا از خود نوت بیشتر شدن باز :|

first experience

امروز اولین آهنگ عمرم رو ساختم و با سنتور زدم :)


--------------------------

پ.ن.1: 3تار رو هنوز مسلط نیستم ... به امید روزی که با 3تار هم آهنگ بسازم :)

پ.ن.2: اسم آهنگم هم "چهار مضراب صدرا" هستش :دی

پ.ن.3: هنوز ریزه کاری ای روش انجام ندادم :-شای :)) هنوز کار داره 3>

گلچین من از "شاهین مینویسه" ها

1. تجربه: انقدر که ارتباط ها موثرن, تخصص یا دانش مهم نیستن... مثلا" واسه نمره گرفتن یا کار گرفتن یا اقامت یه کشور یا هرچی!  مثلا" همیشه یه لبخند گوشه لب آدم باشه... یا گاهی یه سری ایمیل زدیا چند تا قرار ملاقات جور کرد. در یک کلام اجتماعی بود و ازش استفاده کرد.

2. صدرا میگفت وقتی شروع میکنی به درس خوندن فقط دو هفته ی اولش سخته... درست میشه! نه تنها درس! هرررر چیزی... :)

3. شاید انقدر ذوق واسه این بود که 4 تا آدم مثل خودم دیدم بعد از عمری!

4. موفقیت تابع توانیه!

5. از بالا نگاه کن... از بالا اونقدرا هم بزرگ نیست.

6. یه سری کارا هستن که تنهایی نمیشه! نمیشه!

7. یه سری آدمن باید فاصلمو باهاشون تنظیم کنم.

8. وقتی با یکی تو رانندگی کل میندازی نباید بهش نگاش کنی. راه بردن اینه که بهترین رانندگی خودتو بکنی... نگاش نکنی

9. وقتی یه آرزویی میکنی زندگی تورو به همون سمت میبره. ولی از راه هایی که انتظارشو نداری!

10. حتی اگه قراره شکست بخوری ، مردونه شکست بخور ، حداقل اینبار شکست بهتری می‌خوری

11. - نابغه نیستم ، خاص نیستم، عادیم ! حالا می ارزه !

12. - پای خودت وایسا ... پای دلت

13. نوشته بود "انسان تنها زمانی‌ خود را میشناسد که به مرز‌های خود برسد..."

14. آخرین آپدیت: درس خوندن سخته وقت گیره... کلا" هر کاری. ساختن آینده سخته. درس بخونی وقتت جوری پر میشه که به خیلی کاری نمیرسی. درس نخونی همه کاری میشه کرد. نترس دیر نمیشه... به وقتش :) اما هنوزم وسیع باش!

15. برای آن که نشان بدهید مسیری که شما میروید درست است لزومی ندارد که ثابت کنید مسیر دیگران غلط است

16. یه مدتی بود خیلی با خودم وقت نگذرونده بودم... لازمه گاهی تنها بود


------------------------------

پ.ن.1: اول خواستم 10تا باشه گلچینم .. ولی بعد دیدم 16 تا شد خودش، دستش نزدم :) #کامپیوتری :دی