داستان 91ی ها - فصل3
- سه شنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۳، ۱۲:۱۶ ب.ظ
ماه رمضون بود ... اون شب بیدار بودم ! خوابم نمیبرد یعنی .. شاید نباید میبرد :) دیدمش باز :پی حرف زدیم ! خیلی ... (بازم که خودتو داری میگی !!!! :|)
آره ...
فهمیدم که دوستام چقـــــــدر میتونن با من متفاوت باشن !! برای مثال آقای "فتوحِ فتوحامیری" که تو فصل1 سر کلاس زبان عمومی باهاش آشنا شدم ... یا آقای مسلمان(خورسندِ مسلمان) یا خیلیای دیگه ... و البته اینم فهمیدم که میشه آدمایی پیدا کرد که شبیه خودت باشن :) مثلا شازده، بیلی، حتی سرمه و لیلی ! و البته در صدر همشون فریبا بانو :) 3> *
فهمیدم که اینکه همه میگن به دوست نمیشه اعتماد کرد یا میگن نسل آدم خوب منقرض شده یا یا یا ... دروغه ! دروغ محض :)
یه چیز دیگه هم فهمیدم توی این فصل .. اونم اینکه قضاوت زشت ترین، کثیف ترین، بد ترین و همه ی صفت های اینجوری ترین کاریه که میتونی در حق یه آدم بکنی :|
:)) یاد پروژهی جاوا افتادم :))) جون به جونمون کنی شریفی ایم :دی
کم کم یه بو هایی داره میاد ... DANGER ... :دی
همین یک نفر قصه-گو :)
- ۹۳/۱۲/۲۶