خوانندهی عزیز؛
به احتمال زیاد، نه من تو رو به خوبی میشناسم و نه تو منو!
اما میخوام یه چیز رو به قطعیت بهت بگم:
دنبال علاقه و passion ِ خودت برو، تاوانش رو بده، لذتش رو هم ببر :)
یه خلاصهای از خودم برات میگم تا مطمئن بشی که کسی این حرفو بهت میزنه که خودش همین کارو کرده....
منم میتونستم مثل 80% از دوستام (Litterally 80%)، سال 96 بعد از گرفتن مدرک لیسانسم اپلای کنم و خیلی راحت برم کانادا و همون رشتهی کامپیوتر رو ادامه بدم و به جاهای خیلی خوبی هم از نظر اجتماعی برسم! اغراق نیست؛ من توی لیسانس 2تا مقاله نوشتم که توی مجلههای اونور آب چاپ شدن و خیلی کارای دیگه که باعث میشد از نظر رزومه از خیلی از دوستایی پیشتر گفتم بالاتر بودم....
ولی به جاش انتخاب کردم که تغییر رشته بدم به روانشناسی و بخاطرش از خونهیی که توش زندگی میکردم به مدت 8 ماه بیرونم کردن و ........
الآن اون جایی هستم که میتونم به مسیری که تا این لحظه طی کردم نگاه کنم و لبخند بزنم :)
سخت بود؟ خیـــلی! یه جاهایی از شدت فشار عصبی و روانی راهی بیمارستان میشدم که سِرُم بزنن بهم!
میارزید؟ خیــــــــــــلی!!! الآن متاسفانه تعداد خوبی از همون دوستام، دارن ازم مشاوره میگیرن که چطور کاری که انجام میدن رو دوست داشته باشن!! یا چیکار کنن که به کاری shift کنن که دوستش دارن؟!
سخن کوتاه؛
تو هم میتونی :)
انجامش بده...
به خدا منم از گفتنِ اینکه «این روزا خیلی سرم شلوغه» خسته شدم :))))
ولی چه کنم؟! حقیقته!
برنامهی روزانهم اینه: ساعت 9 بیداری، تا 10:30 یوگا و یک سری کارهای روتین صبحگاهی م، بعدش از خونه میزنم بیرون.. اندکی بودن و صحبت با دلبر، بعد شرکت تا بوق سگ :دی، ساعت 11 میرسم خونه، شام و دوش و استراحت و یک سری کارهای کوچیک و هماهنگیهای فردای شرکت، ساعت 1-2 شب هم میخوابم....
این روزا دلم برای کتاب خوندن و کافه رفتن و متن نوشتن بیشتر از هر چیزی تنگ شده...
این روزا از 0 تا 10، ماکسیمم میشه 7-8 تا راضی و خوشحال بود، و من همیشه 8 تا راضی و خوشحالم :)
خستهم فقط یه کم... اونم میگذره!
شبخیر....
فروردین 99:
اردیبهشت 99:
خرداد 99:
در مجموع بهار سخت و طاقتفرسایی داشتم.. ترکیبی از جنگجو، حامی، نابودگر و آفرینشگر
تیر 99:
مرداد 99:
شهریور 99:
نمودار سینوسی که توی بهار ذره ذره بالا رفت و فشارها رو روم زیاد کرد، توی تابستون به اوج خودش رسید و بعد کم کم شل کرد تا اواخر شهریور حال خودم و دلم خوب باشه :)
مهر 99:
آبان 99:
آذر 99:
بدون توضیح اضافی پیداست چقدر پاییز سنگینی داشتم..... جنگجو، جنگجو، جنگجو....
دی 99:
بهمن 99:
اسفند 99:
زمستون هم سنگین بود -از نظر کاری و دغدغههای ریز و درشت-، اما حال دلم بد نبود واقعا توی عموم روزها و شباش!
ته داستان هم که happy ending شد :)))
--------------------------------
پ.ن.1: منتظر یه 1400 جذابم با این مقدمهای که داشته :)
پ.ن.2: اگر خیر ما و تمام هستی یافتگان در این است، باشد که چنین شود....
پیش نوشت 1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمیدین! این متنها رو برای خودم مینویسم که بعدهها یادم بیاد چهها کردم توی این ماه :)
---------------------------
------------------------------------
پ.ن.1: شروع با خستگی، ادامه با هیجان و حس پرواز و عشق، پایان با همون فرمون :))
پ.ن.2: خدایا! مرسی که زمستون امسال رو سخت نگرفتی بهمون... امسال واقعا خوب تموم شد :) سپاس!
روی زمین پوشیده از برگهای خیس جنگل قدم میزد و به سرنوشتی که انتظارش رو میکشه فکر میکرد...
ازش پرسیده بود که "اگه میتونستی یه چیزی از خودت رو تغییر بدی اون چیز چی میبود؟" و جوابش خیلی قاطع این بود: "هیچی!! برای اینکه به اینی که هستم برسم پاره شدم! :))"
ولی این سوال، اونو به یه سوال مهمتر رسوند: "اولین چیزی که میخوای با چیزی که هستی به دست بیاری چیه؟"
داشت به چیزایی که داره فکر میکرد:
از نظر تحصیلی، بهترین دانشگاه مملکتش رو تجربه کرده بود و مهمتر از اون، جایی که براش به این دنیا اومده رو توی اون دانشگاه پیدا کرده بود.. مسیر تحصیلیش رو با همهی سختیاش به جایی که الآن هست رسونده بود... الآن توی ارشد روانشناسی داشت برای نوشتن پایان نامهش روی دغدغهی اصلیش تحقیق میکرد و برای آینده هم برنامهی اپلای رو چیده بود..
از نظر کاری، به نسبت چیزی که انتظار داشت جای خیلی بهتری ایستاده بود... مدیریت منابع انسانی یک شرکت معتبر، ساختن پایههایی که حتی بعد از رفتنش از ایران و این شرکت هم بتونن برای نفر بعدی پشتوانهی درستی باشن؛ مشاورهی رسمی به تعداد زیادی آدم توی ایران و خارج از ایران؛ نوشتن کتاب تو حوزهی مورد علاقهش و نهایتا استفاده از قدرت قلمش برای آگاهی پراکنی...
از نظر شخصی، سفرهای کم ولی با کیفیت، کارهای کوچیکی (مثل ارتباط داشتن با دوستاش و سنتور زدن و نقاشی کشیدن و کتاب خوندن و یوگا و مراقبه و شعر خوندن و فیلم دیدن و ....) که روحش رو ارضا میکردن
ولی با وجود همهی اینا، جای یه چیزی مدتها بود که خالی بود..... عشق! عشق خاص به یک نفر خاص! رها شدن در بغل دلبر بدون دغدغهی سوء برداشت یا برچسبهای معمول! مکان امنی برای نمایش همهی خستگیها و ناتوانیهاش! و البته؛ شانهای گرم و مکانی امن برای دلدار... تجربهی حمایتگری و حمایت شدن همزمان....
روی صندلی، پشت میز نشسته بود و نمیتونست کلافگیشو پنهان کنه... با دستش روی میز ضرب گرفته بود و نگاهش به برفی بود که آرام آرام پشت پنجره داشت میبارید... ذهنش اما توی سفری بود که بعد از جلسه قرار بود بره و برای حضور یا عدم حضور دلدارش توی سفر هیجان داشت..
هر کاری که میتونست رو برای هموار شدن حضور دلبر کرده بود! مهمترینش عقب انداختن 1 هفتهای سفری بود که واقعا بهش نیاز داشت... هر حمایت و صحبتی نیاز بود کرده بود و الآن دیگه وقت این بود که سکوت کنه و ببینه که اتفاقات بعدی چه خواهند بود...
"جای خالیت درد میکنه"! اولین جملهای بود که بعد از راه افتادن به زبونش اومده بود.. کم کم اما به شرایط موجود پذیرش داد و وارد سفر شد!
کسی چه میداند؟ شاید همهی آرزوهای ما همینطورند! شایدم تمام آرزوهایمان جایی منتظرند... منتظرند که ما آنها را از تَهِ دل بخواهیم تا برآورده شوند!
تهترین جایی که از دلم میشناختم تو رو میخواست... هنوزم! :)
نمیدونم.. شاید هنوزم باید پایینتر بره! تهتر ینی. شایدم خدامون داره صبرمو محک میزنه..
میدونم که اگه خیرم و خیرت توی نزدیکتر شدنمون باشه، میشه.. پس درمورد عکس نقیضش هم مطمئنم :)
جات خالیه یاسی! و میدونی که این حرفم چقدر معنا داره برام که برای بار چندم دارم میگمش ♥️
شبت آروم....
هنوز سین نکرده!
عه! سین کرد...
چرا جواب نمیده پس؟
:| !!!
آخرین حرکتمم کردم!
دیگه با هیچ منطقی حرکت اضافه معنا نداره. حتی احساس هم نمیتونه از ادامهی این جنس محبت یک طرفه حمایت کنه!
به قول صادق، صدرا ارزش اینو داره که برای کسی احساسش رو خرج کنه که قدر احساس رو بفهمه.....
همزمانی!
ملاقات برنامهریزی نشده
استوری اینستا
ریپلای و برقراری مکالمهی اولیه
قرار برای ملاقات حضوری
10 صبح تا 8 شب
هیجان و دلدادگی
وقتش بود و وقتش هست
صحبتهای عمیق
پذیرندگیِ زندگی و اتفاقات
همدل و همراه و همسفرم شدی......
پاگشاییمون توی زندگیِ هم مبارک :)
99 تموم شد... خوب هم تموم شد!
سال عجیبی بود برام... همراه با جنگندگیهای همیشگیِ سالهای اخیرم؛ و همراه با آفرینندگیِ ماههای اخیر....
منی که به اصالت تجربه (و نه چیزی که آن را تجربه میکنیم) اعتقاد دارم، نمیتونم بگم سال ۹۹ سال خوبی بود یا بد!
اما قطعا یک چیز رو میتونم بگم: ۹۹ برای همه سال متفاوتی بود..
برای من اما
۹۹ مثل همهی سالهای اخیرم سال جنگیدن و ساختن بود انگار
جنگیدن برای رسیدنم به جایگاهی که برای خودم متصورم، جنگیدن برای رسیدن به دانشی که برای اون جایگاه نیاز دارم، ساختن صدرایی حاکم و حکیم، و در نهایت ساختن دنیایی که توش راحتتر بشه نفس کشید :)
اما کائنات برای صدرای ۹۹ پایان متفاوتی درنظر گرفته بود!
صدرای هفتهی اول اسفند، راضی از جایگاه اجتماعی، موقعیت، تاثیرگذاری و غیره بود. اما دلش شاد نبود! همیشه جای خالی دلبری که بتونه عشق خاصش رو با اون تجربه کنه، آدم امنی که بتونه خستگیاشو بدون سانسور پیش ببره، چشمایی که دیدنشون برای لبخند شدنش کافی باشه، لبایی که طعم شیرین خیال بدن، نگاهی که با خستگیش نگران بشه و ......... وجود داشت.
آره مونای عزیزم!
جات خالی بود
سالهاست که جای خالیت توی قلب صدرا و فضای اطرافش وجود داشته و الآن میفهمم که مشکلم کار زیاد و تفریح کم نبوده! مشکل نبود مونایی بوده که شرط لازم برای نفس کشیدنه :)
مونای نازنینم ♥️
مونای زیبای من ♥️♥️
میمونی برام :) میمونم برات...... ♥️♥️♥️
سال نو مبارک... :)
پیش نوشت 1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمیدین! این متنها رو برای خودم مینویسم که بعدهها یادم بیاد چهها کردم توی این ماه :)
---------------------------
------------------------------------
پ.ن.1: شروع شلوغ با امتحانا و دغدغههای مختلف ذهنی، وسط به سمت پایان شلووووغ.. همچنان انرژیم افت داشت این ماه هم (بخاطر نیازم به سفر و نداشتن وقت برای خودم..)
پ.ن.2: خدایا! زمستون امسال رو سخت نگیر لطفا بهمون... بذار یه سال خوب تموم شه :)) سپاس!
پیش نوشت 1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمیدین! این متنها رو برای خودم مینویسم که بعدهها یادم بیاد چهها کردم توی این ماه :)
---------------------------
------------------------------------
پ.ن.1: شروع خلوتتر ولی پایانش شلووووغ بود.. یه کم انرژیم افت داشت این ماه (بخاطر نیازم به سفر و نداشتن وقت برای خودم..)
پ.ن.2: خدایا! زمستون امسال رو سخت نگیر لطفا بهمون... بذار یه سال خوب تموم شه :)) سپاس!
چند روز گذشته اتفاقای خیلی مختلفی افتادن که باعث شد امشب یه کم بشینم به خودم و دنیام و آرزوهام (که دونه دونه دارم بهشون میرسم یا توی مسیرشون قدم میزنم) و دلتنگیام و خیلی چیزای دیگه فکر کنم...
الآن داشتم فکر میکردم که دقیقا از چند روز پیش شروع کنم به تعریف کردن که متوجه چیزی که دارم میگم بشین! هرچی توی زمان عقب میرم هنوز میشه یکی دو روز عقبتر رفت و اتفاق شاخص دیگهای پیدا کرد! :))
بذارین از دوشنبهی پیش شروع کنم:
دقت کنین که همهی این اتفاقا توی 7 روز افتادن
اما چند روزه با وجود حال خوبی که دارم، یه وقتهایی (مخصوصا شب که میشه و همه که میخوابن) دلم میگیره!
اصل قضیه از دو روز قبل از سالگرد عزیزام شروع شد که خب طبیعیه تا اینجاش
اما انگار این دلگرفتگیم که از اونجا شروع شده، یه دلتنگیهای خفتهای رو توی ناخودآگاهم بیدار کرده و من دیگه نمیتونم مثل روزهای قبل از 4شنبهی اخیر بیخیالشون باشم و دلم رو با چیزایی که دارم شاد نگه دارم!
این که این اتفاق چیز درستی هست یا نه رو فعلا کار ندارم؛ الآن و اینجا میخوام از دلتنگیام بگم که شاید یخورده تخلیه شن...
با وجود اینکه من از وقتی یادم میاد به اندازهی گنجایشم سرم شلوغ بوده (طبیعتا از یه دانشآموز راهنمایی اندازهی یه دانشجوی سال آخر لیسانس انتظار نداریم که کار کنه و بازدهی داشته باشه!)، ولی این روزا خیلی خیلی خیلی از میانگین خودم شلوغتر شده زندگیم!
همهی این سرشلوغیا و دغدغهها و کارهایی که واقعا هرکدومشون رو به اندازهی وصف ناشدنیای دوست دارم، باعث شدن که از خیلی بخشهای زندگیِ عادیِ صدرا دور شدم.....
و الآن، دلم برای صدرایی که با وجود همهی کاراش، حداقل ماهی 1 بار از دوستای نزدیک و صمیمیش خبر میگرفت تنگ شده!
برای اون صدرایی که حداقل فصلی یدونه سفر میرفت
اون صدرایی که حداقل ماهی 1 بار کوه میرفت
که دوستاشو میدید، بغل میکرد....
آره! سالگرد پونه یادم انداخت که با وجود اینکه همهی این کارایی که دارم میکنم برام ارزشمندن، ولی من یه ارزش دیگه هم دارم به اسم دوستام و روابط صمیمیم! و این رابطهها معلوم نیست تا کی زنده باشن!! یه ارزش دیگه دارم به اسم سفر کردن! و این من معلوم نیست تا کی ایران باشم که فرصت دیدار از شهرهای مختلفش رو داشته باشم!!
و خیلی چیزای دیگه....
---------------------------
پ.ن.1: معمولا متنهای من خیلی کوتاهتر از این بودن؛ ولی این یکی انگار تک تک جملاتش رو نیاز داشتم بنویسم تا بتونم جوری که باید و نیاز دارم تخلیشون کنم...
پ.ن.2: این کرونا هم شده غوز بالای غوز! (دیکته ی غوز رو نمیدونستم همینجوری یه چیزی نوشتم :دی)
پ.ن.3: یاد این بیت شعر افتادم: یک دست جام باده و یک دست زلف یار .. پس من چگونه پیرهنم را عوض کنم؟! :)))
پ.ن.3: مرسی که هستین! :)
پیش نوشت 1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمیدین! این متنها رو برای خودم مینویسم که بعدهها یادم بیاد چهها کردم توی این ماه :)
---------------------------
------------------------------------
پ.ن.1: شروع تا پایانش شلووووغ بود ولی خوشش گذشت :)
پ.ن.2: پاییز فصلِ منه! با وجود شروع نه چندان خوبش روز به روز بهتر شد برام، با وجود روزهای اندکی که حالم خوش نبود یا اتفاقی افتاده بود که دغدغه و تنش داشته باشم ولی خوب تموم شد...
پ.ن.3: خدایا! زمستون امسال رو سخت نگیر لطفا بهمون... بذار یه سال خوب تموم شه :)) سپاس!
توی این پست بیشتر میخوام براتون از تجربهی شخصیم بگم.
هر شغل یا حرفهای که بشه ازش درآمد کسب کرد، یک سری پیشنیاز داره. باید علمش رو بلد باشی، استعدادش رو داشته باشی، به اون کار علاقه داشته باشی و خیلی چیزهای دیگه..
شغل انواع مختلفی داره. از مشاغل هنری و علوم انسانی بگیر تا مهندسی و پزشکی! مسلما هر کدوم از این دستهها نیاز به درجات مختلفی از دانش و آموزش دارن اما حتی کاری مثل عکاسی که هممون به شکل روزانه داریم با گوشیمون انجام میدیم، اگه قرار باشه حرفهای انجام بشه نیاز به آموزش داره.
متن کامل این مقاله رو لطفا توی ویرگول بخوانید :)
پیش نوشت 1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمیدین! این متنها رو برای خودم مینویسم که بعدهها یادم بیاد چهها کردم توی این ماه :)
---------------------------
------------------------------------
پ.ن.1: شروع متوسط، اواسطِ بد، پایان عالی! :)
پ.ن.2: پاییز فصلِ منه! با وجود شروع نه چندان خوبش هنوزم بهش اعتقاد دارم؛ 10 روز آخرِ این ماه خوب بودن واقعا؛ هنوزم 1 ماه ازش مونده...
چند وقت پیش داشتم یه ویدیو از برایان تریسی میدیدم. توی اون ویدیو داشت به چند تا از سوالهای رایجی که تو حوزهی هدفگذاری ازش میپرسن جواب میداد.. به نظرم جالب اومد که بعد از دوتا پستی که تو حوزهی هدفگذاری منتشر کردم (سه گام تا رسیدن به رضایت شخصی به پیشنهاد دارن هاردی درمورد تفاوتهای مقصد، ارزش و هدف؛ و پنج گام عملی برای رسیدن به اهدافمون درمورد هدفگذاریِ SMART)، این رو هم به عنوان اطلاعات تکمیلی براتون یادداشت کنم :)
اگر دوست داشتین، این متن رو از ویرگولِ من بخونین :)
من همیشه سرم شلوغ بوده، این روزا حتی شلوغتر از همیشه شده!
اما نکتهی مثبتش اینه که تعادل بین کار، درس و زندگی رو کم و بیش پیدا کردم...
منتظر یه مقاله توی ویرگول با موضوع "تمرکز" باشین :) متنش آمادهس تو ذهنم! باید وقت کنم تایپش کنم :))
------------------
پ.ن.1: لطفا دعا کنین قبل از تموم شدن اوج فشارها من تموم نشم :))
پ.ن.2: کلی چیز تو ذهنمه که بنویسم.. اما هر روز وقتی به لپتاپم میرسم ذهنم خستهتر از این حرفاست که متنی بنویسم!
پیش نوشت 1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمیدین! این متنها رو برای خودم مینویسم که بعدهها یادم بیاد چهها کردم توی این ماه :)
---------------------------
------------------------------------
پ.ن.1: پاییز اومد. ولی شلوغی و دغدغههای مختلف اصلا نذاشتن بفهمم چی شد! نه هیجانی برای تولدم داشتم امسال، نه مروری روی خاطراتم کردم (که همیشه بهترین خاطراتم توی پاییز اتفاق افتادهبودن...)
پ.ن.2: پاییز فصلِ منه! با وجود شروع نه چندان خوبش هنوزم بهش اعتقاد دارم؛ هنوزم 2 ماه ازش مونده...
امسال هم روز تولدم مثل پارسال پر از کار و کلاس بود... اما علاوه بر اینا، یه فرقی هم داشت!
امسال صدرا برای تولدش هیجانِ خاصی نداشت! هرچند که فکر کنم ظاهر رو حفظ کردم، اما خودم که خبر دارم از سرّ درون :))
27 سال زندگی... میشه به عبارتی 324 ماه؛ یا 9855 شبانه روز؛ 236,520 ساعت؛ 14 ملیون دقیقه!!!
خیلی از این فرصتِ زیستنم رو توی خواب و خامی تلف کردم! خیلیش رو...
خیلی از این فرصت توی جنگهای غیر ضروری با دنیا مصرف شد! غیر ضروری بودنش رو به این جهت میگم که شاید اگه توی خونه یا کشورِ بازتر و سالمتری به دنیا میاومدم خیلی از این جنگها رو نداشتم.. اما به هر حال اینجا به دنیا اومدم و این جنگها شدن جزئی از روزمرگیم و بماند که چقدر هم بابتشون رشد کردم..... به قول امیر، توی ایتالیا پسرِ 27 ساله با این حجم از تجربه و دانشِ آکادمیک و ... کم پیدا میشه!
انگار این جنگها و چالشهای همیشگی یکی دو تا از چرخهامو پنچر کردن! :))
پریشب داشتم با یاسمین چت میکردم؛ براش سفرهی دلمو باز کردم و البته که چیزی جز غر ازش در نیومد :)))
ولی نکتهی مهم اینه:
خستهم؟ استراحت میکنم و بعدش پر قدرتتر از همیشه به راهم ادامه میدم :)
این کاریه که چند سالِ اخیر همیشه انجامش دادم و این بار هم خیلی تفاوتی نمیکنه....
پس آرزوها و اهدافِ تولد بمانند برای بعد از پنچر گیری!
شب و روزگارتون خوش...
از خونه زدم بیرون
خودم، کتابم، ماسک و اسپری الکلم، فندک و پاکت سیگارم و کلید خونه
رفتم سمت ASP
نشستم توی حیاط کافه لئون
قبل از نشستنم برام میز و صندلیمو ضدعفونی کردن
«یه اسپرسوی دابل با یه شات شیر لطفا»
شروع کردم به خوندن کتابم ولی اصلا تمرکز نداشتم
کتابو گذاشتم کنار
یه نخ سیگار روشن کردم و زنگ زدم به مریم
یه کم صحبت کردیم، اندکی از تنش مغزم کم شد
باز شروع کردم به خوندن ولی....
نع، نمیشه انگار!
کتابو بستم و شروع کردم به فکر کردن و خوردن قهوهم
توجهم به میزهای اطرافم جلب شد
سمت راست: چهار تا پسر 30-32 ساله که داشتن درمورد استارتآپشون و اینکه با فلانی چطور مذاکره کنن بحث میکردن + چهار تا قهوه: دو تا امریکانو، یه لاته و یه کارامل ماکیاتو + چهار تا پاکت سیگار وینستون اولترا! + چهار تا موبایل، دوتا لپتاپ و سه تا دفتر که توش چیز مینوشتن
روبرو: یه مرد 35-36 ساله با دوتا زن جوان که انگار داشتن درمورد موضوع مهمی با صدای آروم بحث میکردن + یه قهوه کمکس و دو تا لاته + دو تا کیف زنونه روی میز
راس مقابل من توی این مربع (جلو/راست): یه مرد تنها، نزدیک 40 ساله، انگار منتظره تا کسی بیاد... + یه پاکت سیگار روی میز
دوباره زنگ زدم. این بار به پدرام
یه کم صحبت کردیم تا اینکه احساس کردم حالم برای خوندن کتابم مناسبه
تقریبا نصف چیزی که برنامه ریخته بودم رو خوندم و پا شدم برگردم خونه
هنوز دنیا همون دنیاست!
هنوز اتفاقات میافتن و تو هیچ تسلطی روی هیچ چیزی نداری!
هنوز تنها راه مقابله با رخدادهای زندگی (حداقل تنها چیزی که من تا حالا یادش گرفتم) اینه که اونا رو همونطور که هست ببینیم و بپذیریم.. نه میشه باهاشون جنگید، نه میشه تحملشون کرد! صرفا میشه پذیرفتشون (به شرط اینکه خودمون این اجازه رو به خودمون بدیم البته!!) و من این کارو کردم.. خوبیش اینه که حداقل رنجی به رنجهایی که احاطهم کردن اضافه نمیکنم (که مثلا وای چرا از برنامهت عقب افتادی و چرا تنبلی و چرا انرژی نداری و .....)
هنوز و هر روز به این امید دارم که "این نیز بگذرد" و البته روزهای اندکی هم هستن که از این بیم دارم که "این نیز بگذرد"!!
احساس "بد"ی ندارم! دقیقتره اگه بگم که کلا احساس خاصی ندارم!
شاید صرفا یه کم بیانرژی شدم امروز، شایدم چیز بزرگتریه... به هر حال، هرچی باشه در آیندهی نزدیک میفهممش....