سالهاست دارم میروم
یعنی همهمان میرویم
هر کسی در مسیرِ خودش
هر که به سوی مرگِ خویش..
سالهاست در حالِ رفتنم
به هیچ مقصدِ مشخصی!
هر لحظه که تصور دقیقی از مقصد مییابم
تغییر میکند...
سالهاست اما
که از مسیرم راضیم
از چاله چولههایش "بدم نمیآید"
با منظرههایش عشق میکنم
سالهاست خسته میشوم؛
استراحت میکنم؛
غر میزنم گاهی، به دوستی؛
و بااز دست به زانو گرفته بلند میشوم....
سالهاست که
ازینجا که منم
به آن سر دنیا؛
تو
ای کاش دستی داشتم
که باز کنم پنجره را
هوای تازه...
تو
سالهاست که پنجرهای نیست
گاه خودم در دیوارِ تنهاییِ انسان
سوراخی حفر میکنم... چند کلمه
گاه سوراخی میبینم که دیگری حفر کرده.... یک لبخند
آن هنگام که از دیدنت به لبم نشیند
لبی که مال من است
لبی که آنِ توست
که ببوسیش...
سالهاست وضع من این است
و سالهای سال وضع همین خواهد بود
مگر زندگی چیزی جز این است؟
----------------------------
کورنلیوس... :)
قبل از هر چیز به نظرم این نکته رو لازمه بگم که مسئولیتپذیریِ درست نیاز به آموزش داره. همونطور که هر چیز دیگهای نیاز به آموزش داره.. درست مثل وقتی که یه وسیلهی تکنولوژیک جدید میخریم و قبل از استفاده ازش کاتالوگش رو میخونیم که مبادا بخاطر بلد نبودن خرابش کنیم، مسئولیتپذیری و برقراریِ درستِ ارتباط با خودمون و دیگرانی که برامون مهم هستن هم نیاز به آموزش داره (NVC یکی از مدلهاییه که میتونیم آموزش ببینیم و با استفاده ازش روابطمون رو اصلاح کنیم). و متاسفانه یا خوشبختانه توی نظام آموزشیمون چیزی از این موارد آموزش ندیدیم!
یکی از مواردی که الزامِ آموزش توی این حوزه رو مشخص میکنه تناقضهایی هست که بین مسئولیتپذیری در قبال خودمون و مسئولیتپذیری در قبال دیگران به وجود میاد. بعضی وقتا چشممون رو باز میکنیم و میبینیم که خودمون رو فراموش کردیم و همهش داریم تصمیمهایی میگیریم که بیشتر برای دیگرانی که اهلیشون کردیم مناسبن تا برای خودمون! بعضی وقتای دیگه هم از اون طرفِ بوم میافتیم و به خودمون که میایم میبینیم به بهونهی مسئولیتپذیری در قبال عزیزانمون، فردیتشون رو ازشون گرفتیم و توی هرر تصمیمشون دخالت کردیم..
درواقع، دوتا از چزهایی که ما باید یاد بگیریم اینه که مرزها و آفتهای مسئولیتپذیری کجا و چی هستن?
متن کامل این مقاله رو لطفا توی ویرگول بخوانید :)
----------------
پ.ن.1: بهم گفته شده که ویرگول برای چنین نوشتههایی محیط بهتریه...
امسال هم روز تولدم مثل پارسال پر از کار و کلاس بود... اما علاوه بر اینا، یه فرقی هم داشت!
امسال صدرا برای تولدش هیجانِ خاصی نداشت! هرچند که فکر کنم ظاهر رو حفظ کردم، اما خودم که خبر دارم از سرّ درون :))
27 سال زندگی... میشه به عبارتی 324 ماه؛ یا 9855 شبانه روز؛ 236,520 ساعت؛ 14 ملیون دقیقه!!!
خیلی از این فرصتِ زیستنم رو توی خواب و خامی تلف کردم! خیلیش رو...
خیلی از این فرصت توی جنگهای غیر ضروری با دنیا مصرف شد! غیر ضروری بودنش رو به این جهت میگم که شاید اگه توی خونه یا کشورِ بازتر و سالمتری به دنیا میاومدم خیلی از این جنگها رو نداشتم.. اما به هر حال اینجا به دنیا اومدم و این جنگها شدن جزئی از روزمرگیم و بماند که چقدر هم بابتشون رشد کردم..... به قول امیر، توی ایتالیا پسرِ 27 ساله با این حجم از تجربه و دانشِ آکادمیک و ... کم پیدا میشه!
انگار این جنگها و چالشهای همیشگی یکی دو تا از چرخهامو پنچر کردن! :))
پریشب داشتم با یاسمین چت میکردم؛ براش سفرهی دلمو باز کردم و البته که چیزی جز غر ازش در نیومد :)))
ولی نکتهی مهم اینه:
خستهم؟ استراحت میکنم و بعدش پر قدرتتر از همیشه به راهم ادامه میدم :)
این کاریه که چند سالِ اخیر همیشه انجامش دادم و این بار هم خیلی تفاوتی نمیکنه....
پس آرزوها و اهدافِ تولد بمانند برای بعد از پنچر گیری!
شب و روزگارتون خوش...
خانه و محیط کار؛ دو محلی که بیشترین ساعات روزمان را در آنها میگذرانیم!
چه اتفاقی میافتاد اگر خانهی ما -یا اتاق شخصیمان- بیانگر روحیات و ارزشهایمان میبود؟ در آن صورت، مسلما با حضور در آن محیط، به آرامش و آسایشی که برای مقاومت در برابر تلاطمهای بیرونی به آن نیاز داریم دست مییافتیم. آدمی معمولا در طول روز با تنشها و اضطراب فراوانی مواجه است و نیاز دارد تا در خانه به یاد آورد چه کسیست و به چه چیزهایی اهمیت میدهد. بعلاوه، زیبایی و سلیقه جنبهای بسیار شخصی از زندگی و شخصیتِ ما است. ممکن است خانهای یکسان، برای فردی آرامش و زیبایی به ارمغان آورد و برای فرد دیگر اضطراب! بنابراین نیاز است تا خانه –و همینطور محل کارمان- طوری طراحی شود که با شخصیت و سلیقهمان متناسب باشد و ما را به خودمان یادآوری، و به دیگران معرفی کند.
فردی به نام فراز تهامی را درنظر بگیرید: فراز دوست دارد خودش را به نامِ هنریاش –هیرکان- معرفی کند. هیرکان کارگردان و بازیگر تئاتر است، یک آرمانگرا و عاشق. او همواره برای زندگی خودش در جست و جوی معنا بوده و هست. در نتیجهی این جستجو، آزادیِ انسان یکی از دغدغههای او شده و این مهم در کارهایش هم نمایان است. هیرکان میخواهد بر روی دیگران اثر بگذارد و بهترین راهِ شنیدنِ حرفهایش را نمایش و تئاتر میداند. در میان یکی از نمایشها، بازیگر اصلی را تغییر میدهد و این ریسک بزرگ، در اجرا نتیجهی خوبی میدهد و تئاتر با استقبال زیادی مواجه میشود. او عاشق موسیقیهای راک، بلوز و محلی است که بسته به حال و مود خودش، به آن ها گوش میدهد.
هیرکان در دوران هنرستان، شروع به یادگیری ساز ترومپت میکند و از سال 83 وارد دانشگاه هنر میشود. بعد از حضور در جمعهای دانشگاهی و هنری، تغییر و تحولات فکریِ او شروع میشود. در دانشگاه دوستان زیادی پیدا میکند. ارتباطات قویای با بچهها و اساتید و دوستانِ آن ها برقرار میکند که در نتیجه، به یکی از بچه های دوست داشتنی دانشگاه تبدیل میشود. او یک سال در حین تحصیل، شروع به ایرانگردی میکند و در یکی از سفرهایش با مردی جا افتاده آشنا شده و جذب حرفها و نگاه او به دنیا میشود. آن مرد به نوعی به استادِ معنویِ او تبدیل میشود و هیرکان در سال، چند بار به آن روستا میرود تا با استادش دیدار کند.
هیرکان به رنگ ارغوانی علاقهی زیادی داشته و بیشتر اوقات، لباسهایی با رنگ بنفش و آبی آسمانی به تن دارد. بعلاوه، او از تمامی نمایشهایی که بازی یا کارگردانی کرده، یک قطعه را به یادگار برمیدارد. در چنین شرایطی، هیرکان پس از ازدواجش در آیندهی نزدیک، قرار است به خانهای جدید وارد شود... در سن 34 سالگی.
به نظر شما طراحیای که فراز (یا همان هیرکانِ خودمان) را از هر نظر راضی کند باید چه ویژگیهایی داشته باشد؟ آیا باید برای او، طراحیای به سبک مینیمال آماده کنیم یا کلاسیک؟ مدرن یا پست مدرن؟ در ادامه به بررسی ویژگیهای شخصیتیِ فراز پرداخته و سعی میکنیم آنها را در سبک مناسبی ادغام کنیم:
----------------------------
پ.ن.1: این ورژن اول از مقالهایه که قراره تو مجلهی "طراحان ایده" چاپ بشه.
پ.ن.2: ادامه نداره، چون یک سری تغییراتِ ساختاری اتفاق افتاد برای متن :)))
پ.ن.3: ایشالا توی چاپِ زمستونِ این مجله، ورژن نهایی و کامل مقاله رو بخونین :)
پ.ن.4: اگه نقد یا پیشنهادی دارین لطفا کامنت بدین...
از خونه زدم بیرون
خودم، کتابم، ماسک و اسپری الکلم، فندک و پاکت سیگارم و کلید خونه
رفتم سمت ASP
نشستم توی حیاط کافه لئون
قبل از نشستنم برام میز و صندلیمو ضدعفونی کردن
«یه اسپرسوی دابل با یه شات شیر لطفا»
شروع کردم به خوندن کتابم ولی اصلا تمرکز نداشتم
کتابو گذاشتم کنار
یه نخ سیگار روشن کردم و زنگ زدم به مریم
یه کم صحبت کردیم، اندکی از تنش مغزم کم شد
باز شروع کردم به خوندن ولی....
نع، نمیشه انگار!
کتابو بستم و شروع کردم به فکر کردن و خوردن قهوهم
توجهم به میزهای اطرافم جلب شد
سمت راست: چهار تا پسر 30-32 ساله که داشتن درمورد استارتآپشون و اینکه با فلانی چطور مذاکره کنن بحث میکردن + چهار تا قهوه: دو تا امریکانو، یه لاته و یه کارامل ماکیاتو + چهار تا پاکت سیگار وینستون اولترا! + چهار تا موبایل، دوتا لپتاپ و سه تا دفتر که توش چیز مینوشتن
روبرو: یه مرد 35-36 ساله با دوتا زن جوان که انگار داشتن درمورد موضوع مهمی با صدای آروم بحث میکردن + یه قهوه کمکس و دو تا لاته + دو تا کیف زنونه روی میز
راس مقابل من توی این مربع (جلو/راست): یه مرد تنها، نزدیک 40 ساله، انگار منتظره تا کسی بیاد... + یه پاکت سیگار روی میز
دوباره زنگ زدم. این بار به پدرام
یه کم صحبت کردیم تا اینکه احساس کردم حالم برای خوندن کتابم مناسبه
تقریبا نصف چیزی که برنامه ریخته بودم رو خوندم و پا شدم برگردم خونه
هنوز دنیا همون دنیاست!
هنوز اتفاقات میافتن و تو هیچ تسلطی روی هیچ چیزی نداری!
هنوز تنها راه مقابله با رخدادهای زندگی (حداقل تنها چیزی که من تا حالا یادش گرفتم) اینه که اونا رو همونطور که هست ببینیم و بپذیریم.. نه میشه باهاشون جنگید، نه میشه تحملشون کرد! صرفا میشه پذیرفتشون (به شرط اینکه خودمون این اجازه رو به خودمون بدیم البته!!) و من این کارو کردم.. خوبیش اینه که حداقل رنجی به رنجهایی که احاطهم کردن اضافه نمیکنم (که مثلا وای چرا از برنامهت عقب افتادی و چرا تنبلی و چرا انرژی نداری و .....)
هنوز و هر روز به این امید دارم که "این نیز بگذرد" و البته روزهای اندکی هم هستن که از این بیم دارم که "این نیز بگذرد"!!
احساس "بد"ی ندارم! دقیقتره اگه بگم که کلا احساس خاصی ندارم!
شاید صرفا یه کم بیانرژی شدم امروز، شایدم چیز بزرگتریه... به هر حال، هرچی باشه در آیندهی نزدیک میفهممش....
گاهی از فاصلهها
گاهی از خاطرهها
گاهی از همهمهی دخمهی تاریک خیال
گاهی از نیمنگاهِ دم تاریک غروب
گاه از این دغدغهها دلگیرم
معنی فاصله را میدانم
معنی فاصله، خاموشیِ بیهنگام است
معنی فاصله، خشکیدنِ گندمزار است
فاصله، اشکِ غماندودِ پسِ پرچین است
فاصله، خوشهی افتاده ز بیداد زمین
کاش میشد ورقِ سبزِ زمین، پر میشد
از نسیم خنک صبح دلانگیز بهار
یا که با ساز قناری کَمکی میرقصید
باغبانی که پسِ فاصلهها میخندید
خوش به حال دلِ باران که صمیمانه به هرجا بارید
خوش به حال گلِ خندان که به بیمهریِ دنیا خندید
کاش میشد که کمی فاصلهها کم میشد
کاش میشد که نگاهی ز پسِ پنجرهگاه
سردیِ فاصله را کم میکرد
----------------------
پ.ن.1: استاد اکبر آقامیرزایی
فقط اومدم که بگم روتین جذابی که برای خودم درست کرده بودم با شروع دانشگاه از بین رفت.. البته با وجود مصالح جدیدی که داریم میشه روتین جدیدی درست کرد که قطعا هم شلوغتر از دو ماهِ گذشته و هم اندکی کم-جذاب-تر خواهد شد :))
روتین جدیدم این شکلیه:
پیش نوشت 1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمیدین! این متنها رو برای خودم مینویسم که بعدهها یادم بیاد چهها کردم توی این ماه :)
---------------------------
------------------------------------
پ.ن.1: ماهِ زنده و شلوغی داشتم. با کلی برنامه و ملاقات و البته ثبات قشنگ جدیدم :)