دارم یه سری از متنهایی که قبلا توی بلاگم گذاشتهم رو مرور میکنم، به چیزای جالبی برخوردم... ولی الآن میخوام دربارهی این یه حرفایی بزنم!
1. درمورد شمارهی 1ش، جملههای قشنگ و درستی هستن به نظرم، اما این چندتا برام جالبتر بودن:
پ.ن.1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمیدین! این متنها رو برای خودم مینویسم که بعدهها یادم بیاد چهها کردم توی این ماه :)
---------------------------
خستگی* روزهای آخر قبل کنکور.. استرس بخاطر احتمال گرفتن نتیجهی خیلی خوب!
و اما روزهای بعد از کنکور :))
---------------------------
* این خستگی ناشی از فقط درس خوندن نبود واقعا! در کنار فشار درس و خستگی چشم و مغز؛ تنهایی و فکر به روزای بعد از کنکور و دغدغههای اون روزها خیلی بیشتر از چیزی که فکرشو میکردم بهم فشار آورد..
باران میبارد
پنجره را میبندم مبادا گرفتگی دل آسمان حالم را به هم بریزد
اما
قبل از آنکه بفهمی دیر میشود...
شمعی روشن میکنم
انگار شمع هم خسته شده از تلاش مذبوحانهاش برای نور دادن
وقتی روشن نشدن دنیا ادامه دارد
منتظر میمانم
منتظر امیدی که نورش را در دلم بریزد
اما
انتهای هر داستانی زییا نیست...
-------------------------
پ.ن.1: بعد از کلی وقت نداشتن و سر شلوغی یهو بیکار بشی حالت عجیب میشه :))
پ.ن.2: شایدم هنوز ترکشهای سرعت زیاد بالا و پایین شدن حالم تو روزهای آخر قبل کنکور باشه!
خب!
تموم شد :)
یه بخش گندهی دیگه هم گذشت و ازش یه سری خاطره موند فقط! یه سری چیز ناله و غر و خستگی و کلافگی و خوندنای وقت و بیوقت و یه روزایی نخوندن و .....
حضور دوستهای قدیمی و جدیدی که انصاف نیست اگه ازشون یاد نکنم و نگم که انرژیای که از اونا گرفتم باعث شد بتونم این چند ماه ادامه بدم و کم نیارم و .....
و اما خودم! دلم میخواد بگم که دمم گرم! تونستم! واستادم... پای خودم و ارزشهام و آرزوهام موندم... نتیجه هرچی بشه مهم نیست! واقعا وقتی همهی تلاشی که میتونستم (با وجود همهی شرایط) رو کردم، دیگه اینکه تهش چی بشه و به چه نتیجه ای برسیم مهم نیست.. هرچی پیش بیاد ازش بهترین استفاده رو میکنم چون من "صدرا" هستم :) چون تا حالا کم و بیش همین کارو کردم و هر روز دارم تو این مسیر و این نگرش کاملتر میشم..
یه فردا رو هم بگذرونم تموم میشه...
#کنکور #نه_به_کنکور #پاره_شدیم :|
دشتی پر از گیاهان مختلف
ناگهان آتش
سرتاسر دشت پر از تاول و تاوان
تاوان غفلت
یک قطره اشک
اما چه سود؟
این فقدان دریای اشک طلب دارد
به جبران
آتش آمد و رفت و همه چیز را سوزاند
خاک را بارور کرد
زایشی نو
گیاهانی جوان، بیخبر از آنچه گذشته و آنچه بر سرشان خواهد آمد
و من
منی نظارهگر این نابودی و بودش
منی ورای تمام اتفاقات
منی هربار با چشمی تازه گشوده
منی آگاه به زمان
لبخند میشوم... :)
بازم یه کم دیر شد.. ولی طوری نیست!
هنوزم اعتقاد دارم برای روزی 10 ساعت درس خوندن پیر شدم.. (باتوجه به این)
این بار میخوام به زبان یونگی بنویسم اتفاقات رو..
یک پنجرهی کوچک در یک دیوار بزرگ
نور اندک آخر شب را به داخل میآورد
یک ضربهی غیر منتظره در آخرین ساعات شب
یک تکهی جدا شده از دیوار
یک جای خالی و پر شدن دریچهی نگاه یک زندانی
آخرین ضربه؟
نه! آنها هنوز اندک چیزهایی را ازو نگرفته بودند!
موسیقی را
ذهن نویسندهاش را
امید را
"دم" هر دم با او بود
میدونی؟
اولین باری که شنیدم که یک نفر نمیتونه توی آینه به چشمای خودش نگاه کنه خیلی تعجب کردم! دقت کن! حتی "نگاه کردن" هم براش ممکنه سخت باشه، چه برسه به لذت بردن ازش!
تعجبم بخاطر این بود که همیشه وقتی گذرا بهشون نگاه میکردم بیدلیل یه شعف خاصی توی دلم جوونه میزد :)
فکرشو بکن! تنها بخشی از وجودته که تر بودنشو میتونی ببینی :) انگار با بقیهی جاهایی که میبینی فرق داره... انگار یه بخش درونی از توئه... دریچهای به درون صدرا مثلا!
معمولا غرق اون تیکهی سیاه وسطش میشم اما گه گاه به چروکهای اطرافشم نگاهم میفته و میبینم که "بابا همین چروکهای ساده هستن که یه نگاه مهربون رو از یه نگاه خشن و بیروح جدا میکنن...."
میگن توی تمرینهای مراقبه، یکی از سختترینها همین تمرین نگاه کردن به چشم داخل آینه هستش... میگن بیشتر از چند دقیقه انجامش نده!! حداقل برای دفعات اول
من فکر میکنم اگه از خودت و زندگیای که کردی شرمنده نباشی، امکان نداره از نگاه کردن تو چشم خودت لذت نبری... دقت کن! کافیه شرمنده نباشی، نه که حتما به خودت افتخار کنی یا هرچیز دیگهای!
اگه آگاه باشی، شجاع باشی، تحمل درد داشته باشی، "زنده" باشی...
اگه جستجوهاتو کرده باشی و مسیر خودتو (اون چیزی که باهاش به وجد میای و هیجانزده میشی) رو پیدا کرده باشی و عاشقش شده باشی و بخاطرش چیزایی رو قربانی کرده باشی و تو مسیر آفرینشش قدم برداشته باشی...
تو این حالت میتونی لذتی رو از نگاه کردن تو چشمات تجربه کنی که مجنون از نگاه کردن تو چشمای لیلی تجربه کرده بود :)
سخته؟
آره، اما به گمان من هر مدل دیگهای سختتره!
--------------------------
پ.ن.1: به وقت 7-8 روز پیش :)
پیش نوشت 1: احتمالا تا روز کنکور باید این بخش صدرا رو هم تحمل کنین :دی
پیش نوشت 2: به نظرم نخونینش اصن :))
-----------------------------
بابا اصن چه خبرتونه؟!!
چی شد اینجوری شد اصلا؟!
بابا مام بچه بودیم، دغدغه هامونم گنده گنده هه ش نمره ی درس کامپایلر بود که هرچی میخوندیم پاس نمیشد لامصب
چی شد اینقد بزرگ شدیم؟! چرا اینقد زور میگین آخه؟؟ من نخوام بپزم باید کیو ببینم؟
چرا اینقد روزا عجله دارن؟ کجا رو میخوان بگیرن مگه؟؟ چرا هی هرچی میگذره به ۲۶ و بعدش ۲۷، ۲۸، ۲۹ هی نزدیکتر میشه آدم؟؟
تهرانم که هواش گه :/ چی شد اینجوری شد سید؟؟
هی بخون بخون بخون گه نخور فقط بخون که کنکور بدی که بعدش بازم بخونی! منطق رو با چند پاس کردی بزرگوار؟!
یه بام درست حسابی نمیشه رفت این وسط؟؟
آقا اصن ما هیچی
ما درونگرا
ما کمنیاز به دیدن روی ماه دوستان
بقیه رو چی میگی؟؟
اونا که باید بوی پوسیدگیشون از چندین هفته پیش بالا زده باشه! باا اینکه پوسیدگی بو نداره!
این دوستمون میخونه یک لولیی دیوانه شد، ما یاد اون دیوونه هه که سنگ انداخت تو چاه همه رو به گا داد میفتیم
یکی هوس سیب کرد یه جماعتی رو گایید :/ انصافانه س؟! حداقل ازون سیب بده ما هم بچشیم شاید بتونیم بهش حق بدیم (پشت چشمی نازک میکند)
دلم شمال میخواد
تنها
یه صدرا و یه ویلا و یه جنگل و یه مه صبحگاهی و یه فنجون قهوه و یه کتاب و یه ازون صندلیا که روش میشه عقب جلو رفت و یه سیگار. همین
دو سه روزی یه دوستی بیاد سری بهمون بزنه هم بهتر... ولی درحد ۲-۳ ساعت لطفا!!
کی پاسخگوئه؟!
یه جا رسیدیم که به قول یه دوستی یه اره تو ماتحتمونه
نه میشه درش اورد نه میشه داد تو :neutral_face:
ول کنی، ۳ ماه پاره شدنت بی معنی میشه و وااای از درد بی معنایی (فرانکلن طور!)
بچسبیش، میترسی چسبندگی روده بگیری دیگه کم کم..
داشتم فکر میکردم اگه بخوام بنویسم انقد چیزی تو سرم هست که تا صبح میتونم مثنوی هزار کیلویی در بیارم ازش
ولی حتی در حد تکون دادن انگشتامم حال ندارم دیگه :/
بدون جمعبندی
بدون نتیجه گیری
بدون کساشر عام
شب بخیر 🙄
-----------------------
پ.ن.1: به تاریخ هفتهی پیش، ساعت 2-3 بعد از نیمه شب
پ.ن.2: اینم بخشی از زندگیه دیگه.. میگذره! میگذرونیمش ینی :)
تا وقتی که زندهایم و مشمول "زندگی"، روزهای خوب و روزهای بد انتظارمونو میکشن...
توی روزای بد که تکلیف مشخصه! باید بگذاری و بگذری... بپذیری و تا بشه کلافه نشی و تلاش کنی جمعبندی روزت رو تا میتونی خوب کنی... قبول کنی که نمیشه همیشه همهچیز خوب و بر وفق مرادت باشه..
اما روزای خوب خیلی عجیبن! همزمانی که داری از خوبیش لذت میبری یه گوشهی ذهنت هست که میدونه این نیز بگذرد... باید خودت رو برای گذشتن از این هم (هرچی که باشه) آماده کنی..
از طرفی، یه بزرگی (لائوتسه) میگه روز خوب یا بد وجود نداره
-یاد یه مونولوگ از مستر اوگوِی تو کنگفو پاندا افتادم 《there is no good news or bad news, there is simply "a news"》-
آره! خوب یا بد بودن روز تفسیر "من" از اون بازهی زمانیه... یا به عبارتی 《ما با حقیقت کاری نداریم، مسئلهی ما برداشتمون از حقیقته》... اینکه یه اتفاق بد توی امروزم افتاد برداشتیه که من از اون اتفاق میکنم! واقعا چیزی بیشتر از این نیست :)
اما بعد از همهی این اراجیف فلسفی، میخوام بگم که روز خوبی داشتم :) خیلی هم عجیب و غریب نبود! فقط روز خوبی بود..
امید که هر روزم رو بتونم جوری تفسیر کنم که آخر شب بتونم بگم "روز خوبی داشتم :)"
----------------------------------
پ.ن.1: به وقت یکی دو هفته پیش، ساعت اندکی بعد از نیمه شب..