دیروز روز عجیبی توی این روزای عجیب بود!
بعد از 4شنبهی عالیای که داشتم (دیدن چند تا از بهترین دوستام، یکیشون بعد از مدتها / تولد و سورپرایز و خوشحالی از خوشحالیش / بام رفتن / سنتور زدن بعد از مدتهااا / و ...) و بعد از یه سری حرف که فکر میکردم دارم زندگیشون میکنم و ...
اولین اتفاق 5شنبه ی عجیبم خوابی بود که دیشبش دیدم! از اون خوابا بود که وقتی بیدار میشی تا مدت زیادی فلجی انگار! از اون خوابا که همهی حس های منفی دنیا رو تو خودشون جا دادن ....
وقتی بیدار شدم هنوز همه خواب بودن .. حدود نیم یا حتی 1 ساعت گذشت که صدای اذان باعث شد به خودم بیام و بلند بشم و خوابمو بنویسم ... دستام میلرزیدن :|
بماند که بعدش درست خوابم نبرد دیگه :))
تمام صبح داشتم نماد سازی و تحلیل میکردم خوابم رو
بعد از ناهار از خونه زدم بیرون .. توی مسیر به مهدیار زنگ زدم و رفتم پیشش ... کلی حرفای عمیق و دقیق درمورد خوابم و state این روزام زدیم ...
بعدش که از کافه در اومدم داشتم پیاده میرفتم سمت تئاتر شهر که "روزهای بی باران" سجاد افشاریان رو با حسین ببینم .. از معدود زمانهایی بود که هندزفری تو گوشم نکردم و میخواستم فکر کنم ....
یه دختر و پسر تمااام مسیر جلوی من داشتن راه میرفتن! چند تا از جملههای دختر رو که شنیدم احساس کردم داره با من حرف میزنه! اصن یه وضعی!! در حدی که گوشیمو باز کردم و چند تا از جملههاش رو توی نوت گوشی یادداشت کردم:
روزای خوبی رو دارم سیر میکنم :)
البته دقیقتر بخوام بگم صرفا دارم میتونم قدر روزامو بدونم و خوشحالیهای کوچیک رو ببینم و باهاشون شادی کنم ...
دیدن یه دوست، رفتن به یه کافهی دنج و خلوت، طعم تلخ قهوه با سیگار و خوندن کتابی که دوستش داری، تولد گرفتن برای کسی و دیدن ذوق و شادیش، تئاتر، شنیدن تجربههای زندگی شخصی یه آدم رندوم، دیدن اینکه آدما هرکدوم دغدغههای خودشونو دارن، صبح بیدار شدن با صدای جیک جیک گنجیشکا، چشیدن طعم یه سری نوشیدنیا، بغل کردن کسایی که واقعا دوستشون داری، چت کردن با یه دوست قدیمی که اون سمت دنیا تازه از خواب بیدار شده و صبح بخیر گفتن و شب بخیر شِنُفتَن، دادن یه آبنبات به یه بچهای که کنار خیابون نشسته و داره نقاشی میکشه .....
هممون تقریبا همهی این اتفاقا رو تو زندگیمون داریم یا میتونیم داشته باشیم ... مثل من که اینا رو داشتم، ولی نمیدیدمشون!
دیشب داشتم به فاطمه میگفتم که
نمیدونم چرا باید حتما یه چیزیمون بشه تا قدر زندگیمونو بدونیم!!!
از اونایی که داری تا وقتی داریشون لذت ببر
چون یه روزی دیگه نداریشون
...
بابا زنده بودن واقعا ارزش نداره :)
زندگی کن .. گریه کن ... بخند با دوستات
بابا یار رفت که رفت! کاش نمیرفت، ولی حالا که رفته
ولی به قول چهرازی ببین نارنجیا رو! زندگی هنوووز قشنگیاشو داره
...
تا حالا
هر اتفاقی که افتاده
سر جاش و به موقع و وقتی که من آمادگیشو داشتم افتاده
...
این فرق معصوم خام و معصوم پختهس
خام فکر میکنه دنیا جای خوبیه و توش قراره اتفاقایی بیفته که منو خوشحال کنه
پخته میدونه دنیا جای قشنگیه و هر اتفاقی بیفته برای رشد خودشه و لزوما اتفاق خوبیه :)
...
رها کن
کاری کن که عمیقا دوست داری و برات معنی داره
زندگی ارزشش بیشتر از اونه که تَلَفِش کنی
و خیلی کوتاه تر از چیزی که فکر میکنیم
متاسفم که اینو میگم
ولی واقعا به کسی تعهد نداده که تا فلان سالگی زنده میمونی
----------------------
پ.ن.1: کلا قدر دونستن چیز خوبیه :)
پ.ن.2: حتی تو این شرایط حساس کنونی هم خوشحالیهای کوچیک کم نیستن، ببینیمشون...
پ.ن.3: بمیرید قبل از آنکه بمیرید! جدی!
خانه دلتنگ غروبی خفه بود
مثل امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ، و شب از شب پر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت ..
مادرم آه کشید، "زود برخواهد گشت"
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که (چه کسی) گمان داشت که هست اینهمه درد
در کمین دل آن کودک خرد؟..
آری آن روز چون میرفت کسی، داشتم آمدنش را باور
من نمیدانستم معنی "هرگز" را
تو چرا باز نگشتی دیگر؟
آه ای واژه ی شوم خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از اینهمه سال، چشم دارم در راه، که بیایند عزیزانم
آه
"هوشنگ ابتهاج"
-----------------
پ.ن.1: اعتقاد دارم «اگه اعتقاد داریم که با نامحرم دست ندیم، پس باید با هیچکدومشون دست ندیم! اما اگه همچین اعتقادی نداریم، میشه با همشون دست داد!»
پ.ن.2: 2تا تفسیر از دیشب به ذهنم میرسه.. یا فک میکنی من حالم بد میشه که حق نداری به جام تصمیم بگیری، یا خودت حالت بد میشه که حق دارم درموردش بدونم!
پ.ن.3: متن شعر به پینوشتها مربوط نیست.. این پایین یه گلهای بود که انجام شد، اون بالا یه شعر قشنگ بود که امروز شنیدم!
پ.ن.4: به پینوشتها دقت نکنین لطفا....
مدتیه داره یه تصمیمی توی من شکل میگیره و بزرگ میشه ... الان که دارم به روند شکل گیریش فکر میکنم، میشه گفت 6 ماه یا بیشتر پخته شدن و به آگاهی اومدن این تصمیمه زمان برده!
چیزی که الآن به آگاهیم اومده و میتونم با یه سری واژه بیانش کنم اینه که «تصمیم گرفتم انقدر قوی باشم که دیگه "خواستم، ولی نشد"ی توی زندگیم اتفاق نیفته» ... و برای این اتفاق هم هرر کاری میکنم!
البته با وجود احترامی که برای "شعور کائنات"، "دست خدا" یا هر چیزی که اسمشو میذاریم قائلم ... درواقع ACT هنوز برقراره و پذیرش چیزایی که "آدمی" توشون دست نداره رو دارم واقعا (یا حداقل فکر میکنم داشته باشم!) ولی چیزایی که میتونه بخاطر ضعف من دستم ازشون کوتاه بشه دیگه قرار نیست اتفاق بیفتن ..
توی این مسیر (از 6 ماه پیش تا حالا) و از این به بعد قربانیهای زیادی دادم و باید بدم ... سادهترینش ادامهی تلاش و رشد حتی وقتی خستهای میتونه باشه .. یا مثلا قربانی کردن احساسهایی که دارم .. دلتنگی، همون خستگی و هزارتا حس دیگه ..
حرف زدن کافیه! بریم یذره هم به عمل برسیم ...
-----------------------
پ.ن.1: سریال black list رو حتما ببینین! مستقل از جنبهی فیلم سازی و جذابیتهای هالیوودیش، کلی چیز میشه ازش یاد گرفت ..
نزدیک به 3 ماه میشه که زندگیم یه تغییرای بنیادینی داره توش اتفاق میفته ... درواقع دارم چیزایی رو برداشت میکنم که چندین ماه یا حتی چندین سال پیش کاشته بودمشون! همزمان با این تغییرها به یه ثبات روحی و احساسی خوبی هم رسیدهم :)
حتی ثبات توی اتفاقای روزانه ... اما این منظور اصلا روزمرگی نیست! یه چیز باحالی ^_^
صبحها معمولا یذره بدنم رو کش میدم که عضلهها از هم باز بشن :))) بعدش یذره کتاب میخونم (کتابی که الآن دستمه و صبحها میخونمش "وقتی نیچه گریست"ه ..)
بعد از خونه میزنم بیرون، ممکنه برم شرکت و کارهای شرکت و استارتآپ سنجمان که همزمان باهاشون دارم همکاری میکنم رو انجام بدم، ممکنه برم پیش حسین و کارهای "راهحل" خودمون رو انجام بدیم :) بسته به برنامهی حسین و کارهای خودم توی شرکت تصمیم میگیرم کدومش رو باید انجام بدم ...
عصرها هم معمولا میرم (کافه) پایون و تا شب کتاب میخونم (کتابی که الآن دستمه و عصرها میخونمش "ارتباط بدون خشونت"ه ..) و با دوستام گپ میزنیم و با انرژی خوب میرم خونه
خونه که میرسم بعد از یکی دو ساعت استراحت و شام و غیره معمولا یا سریال black list رو میبینم یا خندوانه رو نت رو چک میکنم و دیگه میخوابم :)
خلاصه که شما هم اگه تصمیم دارین یه روتینِ جذاب تو زندگیتون داشته باشین تحمل کنین و چندین ماه براش تلاش کنین ... بالاخره روزی میرسه که بتونین تلاشهاتون رو برداشت کنین و لبخندش به لبتون بیاد :)