مدتها از اتفاقات کودکی من میگذره ....
حالا من یه باغ بزرگ و زیبا و سرسبز برای خودم توی کلاردشت دارم با یه ویلای بزرگ با نمای سنگ مرمر سپید...
اما دیگه هیچوقت اون شور و حال کودکی به سراغم نیومد! دیگه هیچ صبحی با اون هیجان و شادی از خواب بیدار نشدم و روزهامو توی باغم با بازی و ورجه وورجه به شب پیوند نزدم ....
شاید چون هنوز شرط رو کامل اجرا نکردم!! «باغ خودت .....»
توی ویلای خودم، چند ماهی میشه که این کارا رو میکنم ... اما امروز یه چیزی فرق داره!
وقتی روی صندلی قیژقیژیم میشینم و توی فکر خودمم، یه لحظه به تصویری که داشتم میدیدم «نگاه» میکنم! به «اکنون» میآم و به تجربهی همین لحظهای که دارم تجربهش میکنم توجه میکنم ....
یه اتفاق عجیب دیگه هم میافته! یاد جملهی پدر میافتم ... «باغ خودت .....»
الآنه که متوجه حرف پدر شدم! :) باغی که پدر میگفت، همون طبیعت، گایا یا مادر زمین بود ....
بچه از خواب بیدار میشه و بعد از خواب عجیب و غریبی که دیده، مثل همهی روزهای قبل، به بازی توی باغش مشغول میشه اما حواسش نیست که امروز پدر برای انجام کار مهمی به بیرون از باغ رفته :"
پایان!
یکی بود یکی نبود
یه بچهی کوچیکی بود که با پدر و مادرش توی یه باغ بزرگ و زیبا و یه خونهی بزرگ با نمای سنگ مرمر سپید زندگی میکرد ...
بچهی قصهی ما، هر روزش رو با بازی کردن توی باغ زیباشون شب میکرد و هروقت اگه اتفاق بدی میافتاد (یه تیکه از باغ رو آتش میزد یا یه گلی رو لگد میکرد یا هر اتفاق دیگهای) پدرش زود میرسید و اوضاع رو درست میکرد ....
یه روز از روزهای خوب، پدر برای انجام کار مهمی به بیرون از باغ میره و بچه مثل همیشه توی باغ شروع به بازی میکنه ... بعد از چند ساعت میبینه که بخشی از باغ داره توی آتش میسوزه!! سریع میره دنبال پدر که مثل همیشه بیاد و مشکل رو حل کنه اما تازه میفهمه که جا تره و پدر نیست!!!
ترس برش میداره ... همینطور بدون هدف از اینور باغ به اونور باغ میدوه و نمیدونه که باید چیکار کنه ..... آتش هر لحظه داره بزرگتر و خطرناکتر میشه!
کمکم بچه متوجه میشه که پدر ممکنه به این زودیا برنگرده! برای همین خودش دست به کار میشه و شروع میکنه به خاموش کردن آتش ... چشماش رو میبنده و توی تصوراتش باغ رو همونطور مثل روز اول میبینه؛ هر تیکهای از باغ که تصور میکنه، به شکل اولش در میآد و اثری از آتش گرفتگی در اون قسمت باقی نمیمونه اما تا حواسش به قسمت دیگهای از باغ پرت میشه که اونجا رو مرتب کنه، آتش دوباره از ناحیههای مجاور به بخشهای سالم شده سرایت میکنه :/
مدت خیلی زیادی گذشته و بچه داره تلاش میکنه باغش رو نجات بده و کم کم احساس سرگیجه و کم انرژی بودن بهش دست میده .... در آخرین لحظههایی که داشته ناامید و بیهوش میشده، پدر از راه میرسه و باغ رو سر و سامون میده؛ اما برای تنبیه کودکش، اون رو از باغ بیرون میکنه و بهش میگه «هروقت باغ خودت رو پیدا کردی برگرد ...»
ادامه دارد....
داره قصه مینویسه ...
قصهی یه مرد نویسنده که قصهی زندگی خودشو داشت مینوشت که ناگهان قصه میبلعدش ....
ناگهان قصه میبلعدش ......
مقالهی شماره 2 از سلسله مقالههای «شخصیت شناسی به روش ام.بی.تی.آی» با عنوان «نکاتی که در MBTI باید بدانیم» در سایت ریمیا منتشر شد.
#MBTI #TypeRecognition #Typology
هیچی تلختر از بیتفاوت رفتار کردن نسبت به کسی که بهش بیتفاوت نیستی نیست ....
هیچی شیرینتر از دیدن لبخند اون آدم نیست وقتی که میدونی از درون غمگینه ......
هیچی عجیبتر از این دنیا نیست که تلخترین و شیرینترین لحظههاش توی یک لحظه اتفاق میفتن!
اگه فکر میکنی هست، هنوز توی لوپ باطل این لحظهها گیر نکردی ....
-------------------------------
پ.ن.1: خداروشکر؟
مقالهی شماره 1 از سلسله مقالههای «شخصیت شناسی به روش ام.بی.تی.آی» با عنوان «MBTI چیست؟» در سایت ریمیا منتشر شد. #MBTI #TypeRecognition #Typology