دیشب بعد از گودبای پارتی یکی دیگه از دوستای نزدیکمون، این شعر معنی دیگه ای میداد ....
ای ساربان، ای کاروان
لیلای من کجا میبری؟
با بردن لیلای من
جان و دل مرا میبری
ای ساربان کجا میروی
لیلای من چرا میبری
در بستنِ پیمان ما
تنها گواه ما شد خدا
تا این جهان، بر پا بود
این عشق ما بماند بجا
ای ساربان کجا میروی
لیلای من چرا میبری
تمامی دینم، به دنیای فانی
شراره عشقی، که شد زندگانی
به یاد یاری، خوشا قطره اشکی
به سوز عشقی، خوشا زندگانی
همیشه خدایا، محبت دلها
به دلها بماند، بسان دل ما
که لیلی و مجنون فسانه شود
حکایت ما جاودانه شود
ای ساربان، ای کاروان
لیلای من کجا می بری
با بردن لیلای من
جان و دل مرا می بری
ای ساربان کجا می روی
لیلای من چرا می بری
------------------------------
پ.ن.1: هرچند من با همون معنی همیشگی اشکم اومد :"
گرمی آتش خورشید فسرد
مهرگان زد به جهان رنگ دگر
پنجهی خستهی این چنگی پیر
ره دیگر زد و آهنگ دگر
زندگی مرده به بیراه زمان
کرده افسانهی هستی کوتاه
جز به افسوس نمیخندد مهر
جز به اندوه نمیتابد ماه!
باز در دیدهی غمگین سحر
روح بیمار طبیعت پیداست
باز در سردی لبخند غروب
رازها خفته ز ناکامی ماست ...
شاخهها مضطرب از جنبش باد
در هم آویخته، میپرهیزند
برگها سوخته از بوسهی مرگ
تک تک از شاخه فرو میریزند
......
-----------------------
پ.ن.1: من پاییز رو دوست دارم ... هرچند هر سال توی پاییز یه جور خاصی دلم میگرفت همیشه! اما حس میکنم هر سال توی پاییز تغییرات و "بزرگ شدن"ه تثبیت میشد و این چیزیه که الآن شدییید نیازش دارم :"
آروم، بدون هیچ حس قلیان کنندهای!
نه زیادی شاد، نه زیادی غمگین ...
نه وقتی که معمولا عصبی میشد زیاد به هم میریزه، نه وقتی که معمولا سورپرایز میشد زیاد حس خاصی داره!
----------------------------------
پ.ن.1: ورژن 7 بخاطر "کودکی"، دوتا ورژن توی "مدرسه"، "استارت دانشگاه" و سه تا ورژن دیگه!
پ.ن.2: بالاخره به نظر دارم فارغ میشم و سریع با ورود به ارشد جایگزینش کردن برام!
از شهریور پارسال تا شهریور امسال خیلی اتفاقا افتاد ...
پرانا رو راه انداختیم، همدیگه رو آموزش دادیم، من MBTI و آرکتایپ و چیزای دیگه یاد گرفتم، اثر مرکب که یکی از تاثیرگزار ترین کتابایی بود که توی این سال خوندمش .....
توی دانشگاه اتفاقای خوب و بدی افتاد ... اینکه فهمیدم دانشگاه و "شریف" اون اهمیتی که برام داشت رو نداره واقعا ... این باعث شد بیشتر به زندگی و کارایی که میخوام برسم اما روی بدش این شد که یه درسیو افتادم و کلا هم نمرهها گند خوردن ... :)))
آشنایی با کلاسهای گروه ژرف و وحید شاهرضای عزیز ... عمیق شدن و عوض شدن جهانبینی صدرا ...
عید سفر تنهایی و اصفهان خوووب و آرامبخش ...
فرزانه .. ته تلاشمون ... چنگ انداختن به هرچیز که دستمون میرسید .... کتاب و کلاس و .. حرفای درست اما ... :-همم
رمضان امسال هم خیلی متفاوت با سالهای پیش بود ... گروهی از بچهها که من رو با خیلیها آشنا کرد و شبهای زیادی که افطار بیرون بودیم ... شب قدر اول سخنرانی دکتر شیری، شب قدر دوم قم، ...
تابستون و سفر طالقانی که تبدیل به انزلی شد! 4 تا از بهترینها ... قمی که با حسین رفتیم و ....
و در نهایت، IOI که بزرگترین تجربهی برگزاری eventها توی ایران بود و من توش بودم و انصافا چه 3هفتهی رویایی ای بود ... تنها 3هفتهی خوب این تابستونم .. به جز این قسمت، دو روز خوب پیوسته نداشته تا حالا :| :))
-----------------------
پ.ن.1: کی فکرشو میکرد اینجوری بشه ...؟
دیشب کنسرت-نمایش "سی" ...
همایون، سهراب پور ناظر
مهدی پاکدل، صابر ابر
بهرام رادان، سحر دولتشاهی
......
داستان زال و رودابه ...
عذاب درونی رستم ....
آهای خبر دار :"
ابر میبارد و من .....
تو بودی و من! تو بودی کنار من ... با هیجانت هیجانم زد .. با اشکت اشکم ریخت ....
درست مثل همین 5 سال .. انگار نه انگار که قرار نیست مثل این 5 سال باشه .. باشیم -_-
گفتی "و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت، غصه هم میگذرد.."
امیـــد ...(؟)
-------------------------
پ.ن.1:
ابر می بارد و من می شوم از یار جدا
چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا
ابر و باران و من و یار ستاده به وداع
من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا
ای مرا در سر هر موی به زلفت بندی
چه کنی بند ز بندم همه یکبار جدا
دیده از بهر تو خونبار شد، ای مردم چشم
مردمی کن، مشو از دیده خونبار جدا
ابر می بارد و من می شوم از یار جدا
چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا
ابر و باران و من و یار ستاده به وداع
من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا