اولین باری که دیدمت فکرشم نمیکردم 4 سال بعد همچین تجربههایی داشته باشم ...
اولین باری که دیدمت یه دختر شاد و سرزنده و سرحال بودی که بزرگترین غم دنیا براش بلد نبودن درس گسسته بود ....
اولین باری که دیدمت یه پسر بچهی بیخیال و کور بودم که خیلی از اتفاقاتی و نتایجی که الآن برام بدیهی هستن رو نمیدیدم .....
اولین باری که دیدمت فکرشم نمیکردم روزی نا-شاد ببینمت ... که این نا-شاد دیدنت اینجوری خرابم کنه ....
اولین باری که نا-شاد بودی رو یادم نیست ... انقدر تکرار شده که بهش عادت کردیم انگار!
اولین باری که تغییر بزرگ کردم مال ورودم به دانشگاه بود ... البته از منظری میشه گفت اون تغییر نبود! شکل گیری اولیهی صدرا بود
با این دید،
اولین باری که تغییر بزرگ کردم مال 2سال پیشه
ینی توی این 2سال همواره در حال تغییر بودم با شیب کم و زیاد ... اما الآن میتونم بگم که دوباره داره تغییر بزرگی شکل میگیره ...
هنوز هم از حجم از این تغییر بزرگه میترسم ... نگرانم که تا کجا قراره تغییر کنه ..
چقدر قراره جدی بشه؟
چقدر قراره درونگرا بشه؟
چقدر قراره خودخواه بشه؟
تا کجا قراره چیزی براش مهم نباشه؟
آروم تر
بیحوصله
رک ...........
-----------------------------
پ.ن.1: ممکنه حسی که از متن تراوش میکنه حس خوبی نباشه .. حس خودمم خوب نیست! اما این تخلیهی حس با قبلی ها یه فرقی داره !!
پ.ن.2: خبری در راه است :-؟
آدما وقتی مجبور میشن خونهای که توش بزرگ شدن رو ترک کنن (حالا چه دانشگاه شریف قبول شده باشن و باید خوابگاه بگیرن، چه خونه رو به هر دلیلی فروختن و مجبورن برای همیشه ترکش کنن)، با گوشه گوشه ی خونه انقدر خاطره دارن و انقدر دلشون برای در و دیوار خونه تنگ میشه که تقریبا کسی نمیتونه جای خالی "عزیز از دست رفته"شون رو پر کنه !!
به حقیقت بالا این رو هم اضافه کنم که وقتی دانشگاه قبول میشی یا وقتی خونه رو داری میذاری برای فروش، مینیمم یکی دو ماه تا ترک خونه وقت داری و توی این وقت نه خیلی کم، فرصت داری که تا حد ممکن خودت رو آماده ی شرایط کنی و به اصطلاح اُوِر-دُز نکنی ....
تَرک خونه یه مثالی بود برای انواع ترک (البته به جز ترک موتور !!) ... منظورم ترکهایی مثل ترک سیگاره! یا ترک نوشابه!! یا کنار گذاشتن دانشگاه بعد از 8 ترم بخاطر اهداف متفاوتی که تو سرت داری ...
بعضی ترک کردنها ساده ن و بعضیاشون سخت ... بعضیاشونو من تجربه کردم و بعضیاشونو نه!
اما فکر نمیکنم کسی با من توی این جمله مخالف باشه که «ترک یک رابطهی قشنگ و دوست داشتنی که خود شخص دو طرف رابطه مشکلی هم با همدیگه ندارن از سختترین ترکهاست ....» نه که "یکی از سختترینها" ! خودِ خودِ سختترین ایشونن ...
امروز یه فکر جدید آزارم داد ...
فکر میکنم که "همه"ی کاری که میشد برای نجات رابطه کرد رو نکردم ...
فکر کنم ضعیف بودیم .. جفتمون! جفتمون تلاش بیرونی شدیدی برای "رسیدن" نکردیم!
هنوز دوست ندارم به این اعتراف کنم :| هنوز زمان میخوام برای رسیدن به عمق حقیقت ... اما امروز خراب شدم! هنوز خرابهااا قراره بشم!!
خدا تهمون رو بخیر کنه ..
-----------------------
پ.ن.1: جدیدا خیلی کم پیش میاد که "خودش بنویسه" ....
اولین…
گاهی وقتا سادهترین کار اینه که لبخند بزنی، گاهی وقتا هم میتونه سختترین کار دنیا تحویل یک لبخند خشک و خالی به دلت باشه. ولی چیزی که خیلی اهمیت داره اینه که همیشه لبخند زدن برای خوشحالی نیست. از وقتی که مرموزترین لبخند زندگیم به صورتم راه پیدا کرد یک فرفره توی مغزم شروع به چرخیدن کرد و تا حالا دست برنداشته از این چرخش. دارم به این فکر میکنم که احتمالا توی سرم هوا وجود نداره که این فرفره نمیایسته.
از بحثمون دور نشیم. داشتم در مورد لبخندها حرف میزدم. لبخند منظورم پوزخند و ریشخند و تلخند و اینا نیست. منظورم اون چیزیهی که فقط لبها و چشمها اجراش میکنن. بدون اینکه نقشی به دندونها یا تارهای صوتی بدن.
مثلا لبخند یه جُک که یه مقدار فکر رو از سرت میپرونه. لبخند بعد از اینکه تو رختخوابی و از خواب میپری و با خودت فکر میکنی که باید بری سر کار یا دانشگاه ولی ساعت رو نگاه میکنی میبینی تازه ساعت چهاره. یا لبخندی که موقعی میزنی که یه ضرب سه رقم در سه رقم رو قبل از اینکه پدرت با ماشینحساب محاسبه کنه تو ذهنت حساب کردی و درست هم بوده. یه لبخندی هست که مختص پیروزیه. مثل روزی که تو دادگاه تونستی حقت رو بگیری. این لبخنده بیشتر واسه چشمه. یه سری چروک گوشههای چشمت میخورن که نشون میدن خیلی راضیای از خودت. نه اینکه از خود راضی باشیا از خودت راضیای.
شاید جالب باشه ولی لبخند شکست هم داریم، ولی خیلی باید پخته و خوددار و مقاوم و در عین حال باهوش باشی که این لبخند رو استفاده کنی. این لبخند رو جایی خرج میکنی که حریفت شکستت داده ولی هنوز داره بهت نگاه میکنه و بهش نگاه میکنی. وقتی در حال چرخش صورتت از سمتش هستی یه لبخند ریز میزنی تا به بردش شک کنه. تو نمیفهمی شاید ولی اون میفهمه. یه جور لبخند داریم که لبخند مالکیته. این لبخنده واسه وقتیه که یه نفر رو داری و انرژیش و اثرش رو تو زندگیت حس میکنی. وقتی میبینیش لبخند میزنی یعنی اینکه همه ببینید من دارمش.
لبخند بعدی به نظرم لبخند خاطراته. تو بیآرتی نشستی و داری از چهارراه میای سمت دانشگاه. یه شیرینیفروشی، یه لبخند. یه سینما، یه لبخند. یه کتابفروشی، یه لبخند. یه پیادهرو، یه لبخند. یه پلعابر، یه لبخند. یه نیمکت، یه لبخند. یه دیوارنوشته، یه لبخند. یه آبمیوهفروشی، یه لبخند. از همین لبخند خاطرات بود که رسیدم به مرموزترین لبخند زندگیم. لبخند ناامیدی…
این لبخند هم مثل لبخند پیروزی از لبها و چشمها استفاده میکنه. ولی لبها خشک میشن و چشمها تر. لبخند میزنی و در کمال ناامیدی و مخالف با حرفی که میزنی میگی خوب به جهنم… ولی خودت هم که میدونی به جهنم نیست. تو این لبخند کلی لبخند دیگه هم مستتره. لبخند از دست دادن، لبخند شکست، لبخند تجربه، لبخند پشیمونی و هزارتا لبخند دیگه…
بعد از این لبخند آدم دوتا راه داره…
راه اول فناست. افسرده بشی، بری یه گوشه بشینی و بمیری. نه که نفس نکشی و واقعا سر رو بذاری زمین. روحت بمیره. نتونی دوست داشته بشی. نتونی دوست بداری. نتونی لبخندای بالا رو تجربه کنی و کلی نتونستن روحیِ دیگه…
راه دوم هم بهترین لبخند دنیاست. لبخند قدرت… یعنی بعد از چند وقت از لبخند مرموز زندگی و با تلاش و جون کندن فراون و کمک خدا و دوست و آشنا دوباره که یادت افتاد لبخند بزنی و با خودت بگی شتتتتت. دمم گرم ردش کردم و الان دیگه اذیتم نمیکنه و به این ایمان داشته باشی که صلاحت پیش اومده واست…
----------------------------
پ.ن.1: دست نوشتهی یکی از نزدیکترین و بهترین دوستام بود این ... اما این مدل حرفها مال یه آدم خاص نیستن! دقیقا زبان حال من هم هست .. همینه که اینجوری به دلم نشسته :"
پ.ن.2: چقدر غمانگیره که برای نوشتنهایی که هرچی بیشتر بخواد به دل بشینه، آدم باید خودش دل شکسته باشه :( کلا حس میکنم تاثیر کلام هر آدمی با تجربهها و زخمهای زندگیش ارتباط مستقیم داره! هرچی زخم بیشتر، تاثیر کلام بیشتر ....