The rain beats hard at my window,
While you, so softly do sleep;
And you can't hear the cold wind blow,
You are sleeping so deep
Outside it's dark, the moon hiding,
By starlight only I see,
The host of the night-time go riding,
But you are safe here with me.
So, while the world out there is sleeping,
And everyone wrapped up so tight,
Oh, I am a vigil here keeping,
On this stormy night;
I promised I always would love you,
If skies would be grey or be blue,
I whisper this prayer now above you,
That there will always be you.
Sometimes, we're just like the weather,
Changing by day after day
As long as we'll be together,
Storms will pass away.
I said I would guard and protect you.
Keep you free from all harm;
And if life should ever reject you,
That love would weather each storm.
So, while the world out there is sleeping,
And everyone wrapped up so tight,
Oh, I am a vigil here keeping,
On this stormy night;
I promised I always would love you,
If skies would be grey or be blue,
I whisper this prayer now above you,
That there will always be you.
Soon, I know you'll be waking,
Ask did I sleep - did I write?
And I'll just say I was making...
A song... for a stormy night.
امروز ..
بالاخره رفتم کوه :دی
با 2تا از بهترین و پایه ترین و نزدیکترین و کلی چیزای دیگه ترین دوستام :) 3> :*
مدتها بود کوه دلم میخواست ! نمیدونم چرا با مربع که همیشه میرفتیم و همیشه میرفت، نشد که برنامه جور کنیم !! بالاخره مخ "بر" رو زدم و رفتیم ^__^ "فر" هم که یه کم شک داشت بالاخره راضیش کردم و 3تایی زدیم به دل کوه :)
رفتیم دارآباد ... فقط یه بار دیگه قبلا رفته بودم اونجا :) با 2تا از داییام و دوستاشون ... از اون جمع، 4تاشون دوبدو ازدواج کردن :دی دوتاشون داییم و زنداییم بودن 3> :)
بعدشم بالاخره رفتیم بولینگ ! بعد از 2سال که من هوسشو دارم :دی
روز خوبی بود :)
امروز 69 تا بازدید کننده داشتم تا حالا !!
خواستم بدونین :|
"life is meant to live"
یا یه همچین چیزی میگفت سینا !
بعضی وقتا چشمتو باز میکنی، میبینی چند هیچ عقبی ! بعد میخوای بجنبی، میبینی چند تا از یاراتم اخراج شدن !! بعد میبینی داور هم لباس حریفو پوشیده بعضا :)) ...
یا بطور خلاصه و به قول شاهین میبینی طوفان شده و همه چیزو با خودش برده ! تو موندی و حوضت و یه دست لباس که تنت بوده :))
بچه که بودم شلغم تلخ بود :( دوست نداشتم و اینقدر لفتش میدادم تا یخ کنه و حتی تلختر بشه :))
الآن ولی شلغم دوست دارم و اینقدر داغ میخورمش که تا نیم ساعت تو دهنم فوت میکنم تا بشه قورتش داد :دی
یهویی یادم به این افتاد که زندگی بعضی وقتا چقددددر تلخه :|
.....
همین یک نفر...
و اما جلسهی دوم کلاس مدیریت رابطه (یا همون رابطهی موفق یا موثر):
با آدمایی که از جایگاه والدشون حرف میزنن نمیشه ارتباط برقرار کرد .. باید با روشهایی این والد را کنار زد!
روشهای پسران والد:
همین دیگه !! سوالو جواب بدین لطفا :)
چه چیزی میبینین، میشنوین، حس میکنین، میخورین، میرین، غیره (:دی) که یاد من میفتین ؟
لطفا اولا "جواب بدین" و بعد "رک و بی رودروایسی جواب بدین" :) تکلیف خود شناسیمه ..
مرسی :*
یکی از کارایی که هر 6ماه 1بار پیشنهاد میکنم بکنین همین "اتاق تکونی"ه ...به یه نظم و ثبات خوبی میرسین با اتاقتون :))
همونطور هم به "مغز تکونی"، "افکار تکونی"، "عقاید تکونی" و "تکونی"های زیاد دیگه ای هم نیاز داریم که پریود بهینهشون متفاوته ..
اما اتاق تکونی یه gainهایی برام داشت :دی
یه چیزایی تو سوراخ سنبههای اتاقم پیدا کردم که خوب بودن ...
یه چیزایی سر جاشون نبودن که رفتن سر جاشون
و مهمتر از همه آرامشیه که پیدا کردم بعد این کار ...
دیدی بعد یه مدت کار زیاد، وقتی رو غلتک افتادی، اگه دو روز استراحت کنی بدنت میفهمه که "میشه خسته هم بود" ؟ :)))
کلا خیلی عوضی ه این خاصیت :|
میگن یه روزی مرگ اومد سراغ یه دختری، دختره مرگو گول زد .. ولی این کارش باعث شد که مرگ از روتینش خارج شه ... ینی بفهمه لزوما این کاری که داره میکنه تنها کار ممکن نیست ... رفت دنبال اینکه ببینه کی از همه قویتره :| و شیاطین رو پیدا کرد !باهاشون دست به یکی کرد و کل موجودات دنیا رو داشت نابود میکرد ... تا اینکه اون دختر .....
این قصه یه تیکه از خلاصهای از 12گانهی "نبرد با شیاطین" اثر "دارن شان" بود ..
ولی هر قصه ای از جایی اومده :)
فک کن مرگ == تو و دختره == ؟
دنبال اون "؟" بگرد ... اگه نگردی خودش دنبالت میاد و به قول یونگ با پسگردنی میبردت :)) چون قراره بفهمی کاری که میکنی لزوما نتها راه و کار درست نیست ... و حتی لزوما درست هم نیست !! :"
همیشه باید سفر کرد .. باید سفر رو به رسمیت شمرد ! :) سخته ولی ممکن 3>
همین یک نفر..
یه جایی هست که باید ترمز دستی رو بکشی !!
مثل امروز که مغز من صلاح دونست که ترمز دستی بکشه و دیگه سوالی رو حل نکنه ! :دی
و تا شب هم به خودش استراحت(مرخصی) داد :)) لایک عه باس !
-----------------------------
بازم حوصله ی ادامه دادن ندارم :|
نمیدونم چم شده !!!
امروز خوب بود ..
مدتی بود که به روزای پربار و پر بازده پیشدانشگاهیم و بعضی پستای شاهین حسودیم میشد ! :"
امروز خوب بود :)
البته بازم به انتظارم نرسیدم :/ ولی ..
امروز خوب بود :))
همین یک نفر
تمام این مدت که وبلاگو زدم، حدود 1سااال، هیجان داشتم که تعداد بازدیدهام چند رقمی میتونه بشه ؟ :)) :دی
داره کم کم به 10,000 میل میکنه !!!! ینی 5رقمی !! حتی 4رقمیشم خیلی دستآورد بزرگی به نظر میرسید اون اولا !
ولی .... ولی الآن وقتی که یهو دیدم داره 5رقمی میشه، فهمیدم که من حتی نفهمیده بودم که "اصلا کی 4رقمی شد" !! و الآنم که داره 5رقمی میشه هیجان و حس خاصی نداره برام !! :/
الآنه که میفهمم ... میفهمم که نوشتن و خالی کردن ذهنمه که بهم انرژی میده ... نه تعداد بازدیدهای بلاگ !!!
اینکه دیده میشم هم خوبه هاا ! نه که بد باشه ! ولی اصالت نداره ... :)
کللللللیییییییی چیــــــز توی سرمه !! :"
میخوام بنویسم ... بیشتر از قبل
میخوام برم مسافرت
میخوام برم کوه
میخوام کتاب بخونم
میخوام درس بخونم
""""میخوام مشقای کلاس "شفا"مو درست و مرتب تر از قبل انجام بدم
نمیخوام دیگه وفتی بابک رو میبینم به مرتب بودن و کامل بودن تکلیفاش حسودیم شه :"
نمیخوام علی رو که میبینم به موقعیتش حسودیم شه :|
میخوام بهترین باشم :"""""
میخوام برم کلاس رانندگی :" :" :| :| :||
میخوام برم باشگاه
چقدر "آدم" سخته ! :"
خیلی چیزا رو فک میکنی قولایین که به خودت دادی، ولی چشمتو که باز میکنن میبینی قولایین که برای عادتهای احمقانت به عادتت دادی !
توضیجات بیشتر در پستهای بعدی ... الآن خوابم میاد :دی
بعضی وقتا خوبه زندگی رو ول کنی و بری با برنا املت بخوری :)