- امریکانو برای شما بود؟
- آآ.... بله فکر میکنم برای من بود!
نشسته بود توی کافه
یادش نمیومد دلیل اینجا اومدنش چی بود و حتی منتظر کسی بود یا نه؟!
کافهی قشنگی بود :)
حیاط یه خونهی قدیمی تو محلهی منیریهی تهران، شبیه خونهی مادربزرگه....
امریکانوش رو با شکرِ روی میز شیرین کرد و بهش خیره شد.. یه چیزایی پس ذهنش بود که یادش نمیومد! یه کار مهمی باید انجام میداد، ولی خاطرش نبود چی!....
اولین قلپ از امریکانوی یخ کردهش رو که خورد یزن میانسالی رو دید که از در کافه وارد حیات شد
- خدایا چقدر آشنا و چقدر زیباست!!
انقدر به زن نگاه کرد تا بالاخره چشم تو چشم شدن، ناخودآگاه لبخند زد..
تا بیاد متوجه کارش بشه و خجالت بکشه، اون زن لبخندش رو با یه لبخند پاسخ داد :)
نگاهش برق خاصی داشت
ضربان قلبش بالا رفت
لبخندش زیباترین لبخندی بود که دیده بود
تمام بدنش گر گرفت......
زن مستقیم اومد سر میزش نشست!
شبیه فرشتهها بود
با اومدنش بوی خاک نمخورده اومد
-سه تا بویی که بیش از هر چیز دوست داشت: بوی بنزین، بوی نوزاد، بوی خاک نمخورده-
چشماشو بست، فقط هوا رو بوئید، همهی خاطرات زیبای دنیا یه لحظه یادش اومد
یک فرشته، یک بوسه، بوی خوش یک زن، یک دوستت دارم یواش، یک عاشقانهی آرام......
- سلام
- او! اااا... سلام
صورتش سرخ شد
- خوبی؟
- ممنونم.. شما خوبی؟
- بله :)
دوباره لبخند زیباش.... آه که چقدر آشنا بود!
- اااا ببخشید، من شما رو جایی دیدم؟
یه لحظه چشمای الماسگون زن برق زد
- یادت نمیاد؟
- .... سکوت
- بله، دو بار!
- واقعا یادم نمیاد بانو!
- یکیش رو نباید هم یادت بیاد :) تازه ۴ دقیقه بود که متولد شده بودی... من، تو، مادرت و ساحل دریا...
با وجود تناقض آشکار تو حرفش، دوست داشت حرف زن رو قبول کنه... "اما آخه سن زن بیشتر از ۵۰ به نظر نمیاد! اون وقت چطور وقتی نوزاد بودم اونم اونجا بوده؟ ۷۶ سال پیش!! اصلا اون چطور خبر داره که مادرم منو کنار دریا و به تنهایی به دنیا اورد؟!"
- اسمتون چیه بانو؟
زن لبخندی زد و گفت
- دفعهی دوم، ۴ سال پیش بود که منو دیدی... توی گرمای تابستون، دقیقش میشه...
- ۲۲ مرداد ۹۶؟!
لبخند
- بانو! اسمتون چیه؟
- من رامن هستم....
اشک مرد سر ریز شد
- ایزد آرامش و شادی؟! چرا وقتهایی حضور داری که غمگینترین لحظههای زندگی هر انسانیه؟!
- آرامش.... مرگ؛ شادی.... چطور شادی رو معنا میکنی؟ من نوید شادی عمیق رو به انسان میدم، اما برای رسیدن بهش باید خودت حرکت کنی :)
- مثل من.......؟
سکوت
- حالا چی؟ قراره به آرامش ابدی برسم؟ یا باز میخوای شادی عمیقتری بهم هدیه کنی؟
- کدوم رو میخوای؟ آرامش خودت و شادی عزیزانت؟ یا برعکس؟
مرد با صدای بلند خندید
- چه کاری انجام دادم که لیاقت این انتخاب رو دارم؟
- بریم؟
سکوت
- فرصت خداحافظی دارم؟
- خودشون میفهمن :)
سکوت
- نمیدونم چطور اینقدر آرومم....!
- بریم؟ :)
- بریم.....
پایان