من معمولا وقتی که فشارهای بیرونی و درونی روم زیاد باشن بیشتر توی این بلاگ چیز مینویسم...
یعنی شما مثلا توی آرشیو بلاگ من رو اگه نگاه کنی، 80% ماههایی که بیش از 10-12 تا پست توشون گذاشتم ماههایی بودن که واقعا روزهای سختی رو توشون داشتم پشت سر میگذاشتم...
نمیدونم! شاید یکی از مکانیزمهای فرارم از زخمهای اجتناب ناپذیر زندگی این وبلاگ باشه :)
بگذریم....
فقط خواستم توی روزهای خوبِ زندگیم، امروز رو ثبت کنم:
صبح دیرتر از معمول بیدار شدم ولی بازم انرژیم کم بود
رفتم دم خونهی عشقم
با هم رفتیم دفتر کار
اندکی کار کردم، دیدم حال ندارم
با مونا باغ کتاب رو گشتیم و چندتا کتاب شعر برای خودمون خریدیم
با چندتا از دوستا و همکارا گپ زدم
با مونا بودم
با مونا بودم
با مونا و یاسر بودم
با مونا و یاسر و عمار رفتیم جیگر خوردیم
نکتهش اینه که کار نکردم توی روزی که راندمان نداشتم؛ استراحت کردم :)
حالم الآن خوبه و آخر هفتهی بسیار با راندمانی رو ایشالا پشت سر میگذارم...