دیروز، امروز، فردا
معصومیت یتیم شده
جنگجوی حامی
حاکم و حکیم
به این سادگی نبود، اما
به همین شیرینی خواهد بود :)
نیل مُرد،
تو نمیر!
نیل بخاطر انتظارات فراتر از توانش مُرد
تو بخاطر توان فراتر از انتظاراتت نمیر...
نیل نتوانست پدرش را نزید!
نیل انتخاب کرد پدرش را.... بزید؟!
نه! هیچکدام را نزیست..
تو خودت را بزی...
تو باش!
خودت باش
نمیتوانی بقیه را زندگی کنی!!
ولی خودت را زیستن را
بخاطر سختی شرایطت،
بخاطر انتظارات زیاد،
حتی بخاطر پدر و مادرت
فراموش نکن
خودت را زیر پایت نگذار....
وقتی اصیل شدی،
همه متوجه خواهند شد
که هیچچیز ارزش میرایی تو را نداشت....
حتی خودشان!
آری!
نیل مُرد؛
تو نمیر.....
-----------------------
پ.ن.1: به تعریف و بیان وحید اینی که من نوشتم شعره :)))
پ.ن.2: به تعریف و بیان کیانا اینی که من نوشتم "بیان ادبی احساسم بعد از دیدن فیلم انجمن شعرای مرده" ست :)))))
پر از پر از اتفاق :|
به یاد داشته باش که همه چیز یک هدیهست
هرچه از سر گذراندهای، تمام دردها و لذتها، تمام ناخوشیها و خوشیها، تمام فراز و نشیبها...
همه چیز زیباست، زیرا همه چیز در جهت رشد و شکوفایی تو عمل میکند؛ اگر که آگاه باشی :)
--------------------------------
داشت به دونه های ریز و درشت برف که توی هوا آروم آروم میرقصیدن و پایین میرفتن نگاه میکرد و به مسیری که تا حالا ازش گذشته -تا جایی که یادش میومد- فکر میکرد..
چه پستی و بلندیها، شادی و غمهایی که تا حالا پشت سر نذاشته بود.. و البته انتظاری جز این هم از زندگی نداشت :)
شروع کرد به فکر کردن و نوشتن.....:
وقتی به دنیا اومد، پدری داشت خشن، سختگیر و خودخواه و مادری مظلوم، بیپناه و منفعل
وقتی بزرگ شد، یا دقیقتر بگم! از وقتی قهرمانش متولد شد، دوتا معلم داشت که هر دوی اونا توی درسهایی که قرار بود بهش بدن جدی، پیگیر، منضبط و به معنای واقعی کلمه، "بهترین" بودن و صرفا تفاوتشون توی جنس درسهایی بود که قرار بود بهش یاد بدن!
میخوام براتون از آخرین درسی که گرفت بگم:
سه هفتهای میشد که معلم اول (پدر)، برای یاد دادن آخرین درس بهش، کمکش کرد تا از منطقهی امنش خارج بشه... آخرین درس (تا حالا) استقلال بود. برای مستقل شدن -مالی، روحی و احساسی- باید از خونهیی که 25 سال توش زندگی کرده بود خارج میشد و همینطور باید همهی متعلقات زندگی قبلیش ازش گرفته میشد...
همینطور هم شد! بعد از خارج شدن از خونه، گوشیای که 1 ماه بود دستش رسیده بود رو دزد زد و همون اتفاق باعث شد جدیتِ زندگیِ مستقل رو توی سطح دیگهای درک کنه...
نقشی که معلم اول بعد از تکمیل درس براش انجام داد (دعوایی که با پدر داشتم سر اینکه من چقدر احمقم که گوشیمو دزد زده!!!) باعث تثبیت چیزهایی شد که توی این مدت یاد گرفته بود... مثل تمرینهای آخر فصل فیزیک 2!
توی کتاب «وقتی نیچه گریست» یه جمله از نیچه منو تکون داد!
میگفت "یک رواندرمانگر، یک شفادهندهی روح، باید سختیهای زیادی را پشت سر گذاشته باشد؛ وگرنه مراجعان خود را در آبی کم ژرفا غوطه ور خواهد کرد.."
وقتی این جمله رو میخوندم یاد یه اسلاید از یتیم توی همین کلاس ژرف افتادم که میگفت "کسی میتونه زخمی رو درمان کنه که خودش قبلا زخم خورده باشه... موهبت یتیم، فهم زخم دیگرانه و ...."
از همهی شما که با انرژی خوبتون از آرزوی من برای رواندرمانگر شدن حمایت کردین و برای خیر من و همهی هستییافتگان دعا کردین با تمام وجودم سپاسگزارم و دست تک تکتون رو میبوسم 3> :)
--------------------------------------
پ.ن.1: درسهایی که توی این اتفاقات اخیر گرفتم انقدر زیاده که تقریبا سبک زندگیمو عوض کرده! هنوز همهش به سطح آگاهیم نیومده ولی دارم میفهمم که یه چیزایی اون زیر داره برای بار چندم عوض میشه :) تا حالا، توی مراحل قبلی، از این عوض شدنه یه ترس کوچیکی داشتم ولی الآن فقط خوشحالم! چون تجربهم بهم میگه که لزوما در جهت مثبت عوض خواهم شد...
پ.ن.2: چند تا از چیزای کوچیکی که توی اتفاق دزدیده شدن گوشیم فهمیدم اینه:
وقتی دیگر چیزی برای خلق کردن نداشتی، شاید آنگاه خویشتن را آفریدی...*
یه قصه بنویس با theme «ما نمیبازیم؛ یا میبریم، یا میآموزیم**»... و توش از قدرت واژهها استفاده کن.
---------------------------------
* ترتیب socialization و individuation
** واژهی باخت رو انکار نمیکنی! transformش میکنی...
---------------------------------
پ.ن.1: تمرینات کلاس ژرف، ترم آفرینشگر
من مرد تنهای شبم
تب و ضعف باعث بیداریش شد
یه نگاه به ساعت کرد
کمی از ۵ گذشته بود
خواست بلند بشه و آبی به دست و صورتش بزنه که کمی از تب فروکش کنه
ولی ضعفش بیشتر از چیزی بود که فکرشو میکرد
خواست گوشی موبایلشو برداره تا حداقل کمی باهاش سرگرم شه
از چیزی که به دستش اومد برای بار چندم شوکه شد
به جای نوت۸ نازنینش یه گوشی اسقاطی و درب و داغون اومد تو دستش
آخه گوشیشو دزدیده بودن
همین چند روز پیشا
یه کم به زمین و زمان فحش داد و عصبانیتش کمکش کرد از زمین بلند شه!
کمی آب خورد
دید دهنش چقدر خششک بوده!!
کمی آب به صورتش زد
دید صورتش انگار داشته مییسوخته!!
نشست روی کاناپه و شروع کرد به تکست دادن به تنها سنگ صبور غرهای این روزاش
نوشت: من مرد تنهای شبم.....
--------------------------
پ.ن.1: من باید میرفتم نویسنده میشدم! حداقل آرمان آرینی چیزی بودم برای خودم :))
پ.ن.2: تو باید به دنیا میومدی و همین مرد تنهای شب میشدی که هربار دیدن اسمش لبخند بیاره رو صورت دخترکی که توو سوز لحظههای زمستونیش دستاش توو دستای اون مرد گرم میشه
پ.ن.3: خدایا! کرمتو شکر!!