ساعت 10 صبح
بالاخره بعد از چند ساعت فکر کردن، با حالتی هنوز متفکر از روی مبل بلند شد، رفت توی آشپزخونه و قهوه ای برای خودش ریخت. تصورش این بود که بخاطر صدای پنکه سقفی تمرکز نداره و برای همین به طبقهی بالا رفت ... توی بالکن روی صندلی چوبی قدیمی خودش نشست و شروع کرد به تاب دادن صندلی .. مه داشت از روی کوههای سبز و پوشیده از درخت بالا میرفت، هوای خنک صبحگاهی رو روی پوست صورتش حس میکرد و حتی صدای جوی آبی که از کنار ویلا رد میشد و بوی نعناهای باغ همسایه و قهوهی دمی خودش، همه و همه صحنهی عجیبی بوجود آورده بودن! اما حواسش به هیچکدوم اینها نبود ... براش تفاوت دنیای درون و بیرونش خیلی شدید بود و کمی آزار دهنده! به آرامش دنیای بیرون حسودی میکرد و دلش برای تهران با همهی عجلهها و ناآرومیهاش تنگ شده بود!
فکرش هنوز براش شفاف نشده بود و برای همین امروز هم مثل روزهای قبل داشت کلافه میشد. چند روزی میشد که از تهران کنده بود و راه شمال رو پیش گرفته بود. کلاردشت همیشه براش آرامش داشت اما انگار این دفعه با دفعات قبل فرق داره! صبح ها خیلی زود از خواب بیدار میشد، نزدیک 1 ساعت و حتی بیشتر توی تخت درازکش به "هیچ" فکر میکرد، از تخت بلند میشد و قهوه ساز رو راه میانداخت و میرفت روی مبل مینشست، بعد از دو سه ساعت صرفا بخاطر تغییر حالت از مبل بلند میشد و برای اینکه صدای اعتراض شکمش رو خاموش کنه قهوهای برای خودش میریخت و میرفت طبقهی بالا، توی بالکن روی صندلی چوبی قدیمی خودش مینشست و شروع میکرد به تاب دادن صندلی و دیدن، شنیدن، چشیدن، بوئیدن و لمس کردن طبیعت و قهوه، برای ناهار زنگ میزد به تنها رستوران مورد علاقهش و میگفت همون همیشگی، بعد از ناهار کمی کتاب میخوند، عصر میرفت و توی شهر قدم میزد، بعضا قبل از غروب برمیگشت و بعضی وقتها هم که تا عمق جنگل پیش میرفت توی تاریکی آرام آرام به سمت ویلا در حرکت بود ...
گه گاه یاد خاطراتش میفتاد، لپتاپ رو باز میکرد و عکسهای قدیمی رو میدید و لبخند و اشک رو همزمان تجربه میکرد ... تنها خوشحالیش این بود که تنهاست .. به کسی خبر نداده بود که قراره چند روز از روزمرگیهای زندگی جدا بشه و بره جایی که خیلی وقته باید میرفت. نمیدونست چند وقت دیگه باید همین حالت رو داشته باشه؟ چند سال طول میکشه تا یه تجربه هضم بشه یا حتی فراموش بشه؟
اما جدا از همهی احساس و تجربههای کنونیش، امید عجیبی داشت! از اون امیدها که نمیدونی از کجا داری اما انقدر قویه که نمیتونی ردش کنی! از اون امیدها که نمیدونی چطوری، اما درست از آب در میان! از اونا ...
پنج ساله که میشناسمتون و نزدیک دو، سه ساله که دوستی نزدیکی با تک تکتون دارم ...
رفتین که مسیرتون رو تو یه جای دیگه ی دنیا ادامه بدین و امید که به همین خوبی که تا الآن پیش اومدین پیش برین :) از ته دلم براتون آرزوی لب خندان و دل شاد و موفقیت بیشتر و بیشتر میکنم ..
هیچ چیزی رو بیشتر از اونی که ارزش داره جدی نگیرین ! هیچی ارزش اینو نداره که دلتون حتی برای یک لحظه بگیره :"
طلب خیر و امید بهترینها رو براتون دارم :)
صدرا، مرداد 96
کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ،
کار ما شاید این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم.
شناور بودن
در لحظه بودن
زنده بودن و زندگی کردن
خواب دیدن
ملاقات با ناخودآگاه ..
نقابتو بردار
سایهت رو به رسمیت بشناس، ببین و بپذیرش
فعلا همین دو مرحله کافیه !