او
از غرق شدن میترسید.
برای همین، هیچوقت شنا نمیکرد،
سوار قایق نمیشد،
حمام نمیکرد،
و به آبگیری پا نمیگذاشت.
شب و روز در خانه مینشست،
در را به روی خود قفل میکرد،
چفت پنجره ها را میانداخت،
و از ترس اینکه موجی سر نرسد،
مثل بید میلرزید!
عاقبت آنقدر گریست
که اتاق از اشک پر شد
و او را در خود غرق کرد!
"شل سیلور استاین"
آقاااااا !!!
خوب امروز نامردیه که :)) امروز 1ساعت کمتر وقت دارین که وبلاگ منو بخونین :پی :پی :دی :دی
همین الآن الآن ساعت شد 1 !!! :| :))))
بازم مبارک باشین :) و مواظب ! که روزاتون رو خوب خوب خوب بسازین :) :*
امین جون
فک کنم یه عذر خواهی بت بدهکارم !
آخرین باری که تو خوابگاه حرف زدیمو یادته ؟ اواخر ترم پیش ..
نمیدونم چی شد که یهو یادش افتادم ... :)
یه حرفایی بت زدم، اون موقع نمیتونستم درکت کنم ... ینی تو فضای ذهنی نزدیک به تو ای نبودم ...
الآن فکر میکنم نمیشه ازت ایراد گرفت ... نمیشه !
شاید اگه جات بودم حتی بیشتر از تو کم میاوردم ... :| کی میدونه ؟
دعام کن مرد 3> :) (میدونی که بش نیاز دارم شدید ..)