آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

بعضی حرف ها رو نمیشه زد ...
بعضی حرفا رو باید توی دلت دفن کنی ..
شاید برای اینه که ارزش دوستی بیشتر از اینه که با یه حرف نابجا خرابش کنی ! ارزش هر رابطه ای ...

#inner_peace

-----------------------
پ.ن.1: اینا بیان صدرای 21 ساله‌ست... دلم نیومد عوضش کنم :)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

مسئولیت‌پذیری به بیان یالوم، شازده کوچولو و دیگران

واژه‌ی مسئولیت، معانی ضمنیِ زیادی داره. قابل اطمینان بودن، پاسخ‌گویی، دغدغه‌مند بودن، داشتن چهارچوب و خطوط قرمز، تلاش لحظه به لحظه برای درست زندگی کردن و غیره. (روان‌درمانیِ اگزیستانسیال؛ اروین یالوم)

من اگر بخوام مسئولیتِ تمامِ چیزی که هستم رو به عهده بگیرم، باید درمورد تک‌تکِ حرف‌هایی که می‌زنم، حرف‌هایی که نمی‌زنم، کارهایی که می‌کنم یا نمی‌کنم، تک‌تکِ انتخاب‌هام، آری‌هایی که نباید بگم و نه‌هایی که باید بگم (یا بالعکس) و .... "فکر" کنم. باید برام مهم باشه که اگر -مثلا- حرفی رو نمی‌زنم، به خاطر کنار زدن مسئولیتم به عنوان یک موجودِ حرف‌زننده نباشه! بلکه براساس ارزش‌هام انتخاب کرده باشم که در فلان موقعیت صحبتی نکنم! باید انتخابش کرده باشم و باید مسئولیتِ این انتخاب رو به عهده بگیرم.

 

متن کامل این مقاله رو لطفا توی ویرگول بخوانید :)

 

----------------

پ.ن.1: بهم گفته شده که ویرگول برای چنین نوشته‌هایی محیط بهتریه :)

Alternative

سلام رفقا!

 

بیش از دو ساله که فعالیت جدی‌ای اینجا نداشتم...

فکر می‌کنم این مدیوم رو بذارم برای همون گذشته بمونه! این روزها دارم توی کانال تلگرامم متن می‌نویسم.

این تغییر بستر دوتا دلیل اصلی داره. یکیش شخصیه که هیچی، دومیش اینه که ذهنیتی که این روزها داره از زبان من و با دستان من می‌نویسه، خیلی تغییر کرده...

 

توی کانال تلگرام بیشتر از ادبیات روانشناسی استفاده می‌کنم و دغدغه‌های عمومی‌تری (چیزی که توی جلسات مشاوره‌م با مراجع‌هام بهش واقف میشم) رو دارم بیان می‌کنم. بعلاوه‌ی معرفی کتاب و غیره :)

خوشحال می‌شم اونجا داشته باشمتون. قدمتون روی چشم 3>

 

https://t.me/corneliusNotes

بالا، پایین ...... بالا، پایین ......

زندگی همیشه بالا پایین داره!

برای زن و مرد، پیر و جوان، اروپایی و خاور میانه‌ای، اهل قدیم و معاصر هم فرقی نداره!

به میزانی که انسانیم و از موهبت آگاهی برخورداریم غم و شادی رو به توالی تجربه می‌کنیم....

حالا بماند که قعر نمودار سینوسی یک سری از این حالت‌هایی که بالا بیان کردم از اوج یک دسته‌های دیگه‌ای بالاتره و .....

اما حقیقتا زندگی همیشه بالا و پایین داره...

اگه اهل خاطره نویسی هستید، کافیه یه ورق به تقویم یکی دو سال اخیرتون بندازین تا به چشم ببینین چه روزهایی تو زندگیمون بودن که حالمون خیلی خوب بوده (و حتی درست یادمون ممکنه نیاد) و چه روزهایی بودن که خیلی پایین بودیم..

 

یه وقتا پیش میاد که حال جمعی آدما تو یه نقطه از تاریخ و جغرافیا دستخوش بالا/پایین شدگی میشه :)

مثل این روزای تقریبا هممون!

از فوتبال دیگه لذت نمی‌بریم، پول کافه رفتن نداریم چون درآمدها محدود شدن و تورم نامحدود، می‌خوایم یه کاری برای وضع موجود بکنیم ولی یا دستمون کوتاس، یا جرئتشو نداریم، یا جفتش، یا کشته و زندانی میشیم!!

اینجور وقتا تحت هیچ شرایطی نمیتونی "رضایت" رو توی زندگیت تجربه کنی.

دیگه حالی به آدم میمونه؟

 

عجیبه؛ اما تو همین شرایط یهو میتونه اتفاقایی بیفته که از اون لبخند واقعیامون بزنیم! هر چند تلخیِ واقعیت بیشتر از اونه که لبخنده دوامی داشته باشه، اما اگه نخوایم بی‌انصافی کنیم واقعا پیش میاد...

دیشب یکی از همون شرایطای عجیب برای من بود. کاری ندارم چی بود و چی شد، اما یه لیخند گذرا داشتم. و توی اون لحظات یاد برخی نفرات در گردش فصول کردم.....

امشب به میزان یادآوری‌های 24 ساعت پیش غمگینم. اما جنس غمش فرق میکنه! میدونین چی میگم :)

 

خواستم از تصمیمم برای پاشدن N+1 امین بار بعد از زمین خوردن N امین بارم بگم اما دستام خودشون چیزای مهم‌تری برای نوشتن داشتن انگار!

خلاصه که امیدوارم بتونم بعد از 3 ماه اغمای مطلق و تقریبا 7 ماه اغمای نسبی دوباره زندگی رو شروع کنم.

 

شب و روزتون بخیر

لطفا مراقب خودتون و خوبیاتون و اطرافیانتون باشین

ناخرسندی من حادتر از آن است که دوام بیاورد...

ناخرسندی من حادتر از آن است که دوام بیاورد...

 

زندگی، همانی که هست، بی‌توجه به خواست و علایق ما مسیر خودش را طی می‌کند و ما، با توجه به آرزوها و امیالمان درد می‌کشیم...

ما به خاطر تقاوت میان آنچه می‌خواستیم و آنچه کسب کردیم درد می‌کشیم و تناقض ماجرا آنجاست که برای عبور از درد، باید آن را به تمامی لمس کنیم... تا وقتی از درد فرار کرده و آن را با ساده‌لوحیِ معصوم یا قربانی‌انگاریِ یتیم انکار کنیم، تنها درد خود را به رنجی بی‌پایان گسترش داده‌ایم!

 

به بیان رمی دو گورمون، نکته‌ی وحشتناک درمورد حقیقت این است که انسان آن را دریابد!

در یافتن حقیقت همزمان دردی و درمانی وجود دارد، چنان داروی تلخی که مادر طبیعت برای بهبودی از ناآگاهی به خوردمان می‌دهد..... تا زمانی که چشم باز نکرده و با حقیقت رودررو نشویم، انگار دردی نداریم اما همزمان هنوز زاده هم نشده‌ایم!

 

همین حقیقت را می‌توان به بیانی بین‌الانسانی گسترش داد:

در برخورد دو یتیم، سنتزی اتفاق نمی‌افتد مگر زمانی که هرکدام، در حداقل لحظاتی از تاریخ رابطه‌شان نقش معصوم را بازی کنند....

انسانی که از رحم مادر زاده شده، یتیم است. در گذر زمان با فردی -یتیمی- دیگر ملاقات می‌کند و اگر معصومانه به هم بنگرند، رابطه‌ای آغاز و آگاهی‌ای زاده می‌شود...

این نکته خود دو روی یک سکه را پیش پای می می‌نهد:

اگر یتیم با نگاه معصوم خام ترکیب شود، سنتز آن لوده‌ای بی‌رحم خواهد بود... کائناتی که با بازی‌های کهن‌اش دو یتیم-معصوم خام را به بازی گرفته و در نهایت در طنزی تلخ رهایشان خواهد کرد... چرا طنز؟ که آگاهی زاده خواهد شد. چرا تلخ؟ که از مسیر سختش..

روی دیگر سکه در جهانی ایده‌آل رخ می‌نماید: هر دو یتیم، با نگاه معصومی پخته به دیگری می‌نگرند و در دل این خاک، مزرعی می‌بینند که قرار است آن را بارور کنند... اگر آن را ببینند، با روح جنگجوی صلح‌جو و عاشقی حامی آن را می‌زایند.

و هزاران سناریوی بینابینی دیگر!

 

اچ.ام.گِرَن می‌گوید اگرچه ایمانی که مرا به خدا مطمئن می‌کرد مرده، اما من به یاد خوشی‌های ایمان، در سوگ نشسته ام...

و این ایمان چقدر می‌تواند جای خود را به عشق بدهد! و خدا جایش را به تو!

و تناقض ماجرا آنجاست که برای عبور از سوگ، باید آن را به تمامی لمس کنیم... تا وقتی از سوگ فرار کرده و آن را با ساده‌لوحیِ معصوم یا قربانی‌انگاریِ یتیم انکار کنیم، تنها درد خود را به رنجی بی‌پایان گسترش داده‌ایم!

 

معشوق من!

من تو را -و تو مرا- از دست داده‌ام...

تا وقتی که معصومانه به این یتیم عظیم نگاه کنیم، در سوگمان حتی پا نگذاشته‌ایم چه رسد به عبور از آن.....

گویند عاشق در غایت خود حامی شده و حامی در غایت خود عاشق :) من عاشقی حامی بودم که به غایت هیچ‌کدام هنوز نرسیده‌ام...

گویند عاشق زبان‌های مختلفی دارد. مشخصا زبان عاشق من با تو حداقل در حوزه‌هایی تفاوت داشت که کار به اینجا رسید...

نمیدانم غایت عاشق حامی من کجاست! اما می‌دانم که هر کاری برای بهبودمان از این غم انجام خواهم داد...

 

هنوز دوستت دارم. اما دیگر معصومانه به بازگشت نمی‌نگرم!

ناخرسندی من حادتر از آن است که دوام بیاورد، آن تو نیز.. :)

نداف آزاد شد و من نه!

«نداف آزاد شد»

✴️ #محمدمحسن_نداف، فارغ‌التحصیل مهندسی کامپیوتر شریف و دانشجوی دکترای جامعه‌شناسی دانشگاه شهید بهشتی که از بامداد جمعه، ۲۳ مهر در بازداشت به سر می‌برد، عصر امروز آزاد شد و تولد یک سالگی فرزندش را در کنار خانواده خواهد بود (❤️).

@shariftoday

 

نداف آزاد شد. این خبری بود که ساعتی پیش خبرگزاری غیر رسمی دانشگاه شریف اطلاع‌رسانی کرد..

نداف حدود ده روز بازداشت بود. فقط خدا می‌داند در این ده روز چه به سر خودش و نزدیکانش آمده! دردناک‌تر از آن: فقط خودش (شاید حتی خودش هم نه!) می‌داند در این یک ماه و اندی که از اعتراضات می‌گذرد چه عواطفی را تجربه کرده است...

خشم، اضطراب، غم، درماندگی، کلافگی، بی‌حوصلگی در مواجهه با کودک خردسالش، و هزاران احساس عمیق و سنگین دیگر...

این کلمات در این روزها برای همه‌ی ما آشناستن!

چرا این خبر بین همه‌ی اخبار بازداشتی‌ها و آزاد شدن‌ها برای من اهمیت بیشتری داشت؟ چون محسن نداف هم‌دوره‌ای صدرا مرادیان در مقطع کارشناسی بود.

البته ما هیچ‌وقت رفاقت و صمیمیت زیادی تجربه نکردیم، بله محسن برای من شبیه پونه و آرش نبود، ولی به هر روی یکی از دوستان من بوده و منطقی‌ست اگر خبر آزادیش برای من شادی آفرین باشد.. پس چرا الآن غمگین‌تر شدم؟!

 

ریشه‌های اولیه‌ی این تناقض را در خبر دنبال می‌کنم:

👈 نداف، دانشجوی دکترای جامعه شناسی دانشگاه شهید بهشتی

جامعه شناسی برای من "واو" نیست، اما شباهت‌هایی با رشته‌ی خودم "روان‌شناسی" دارد.

هیچ وقت مقطع بالاتر برای من ارزش نبوده.. من همیشه به دنبال انجام کار ارزشمند بودم و اگر ارشدم رو توی رشته‌ی روان‌شناسی گرفتم بخاطر این بود که برام ارزش داشت..

اما دانشگاه شهید بهشتی رو همیشه دوست داشتم از نزدیک ملاقات کنم :)

ممکنه معنیش این باشه که به محسن حسادت می‌کنم؟!

 

👈 تولد یک سالگی فرزند...

منی که عاشق بچه‌م.. منی که این روزها بخاطر شرایط مملکتم و فراتر از اون، کره‌ی خاکی که داریم روش زندگی می‌کنیم، دارم با آرزوی داشتن "فرزند خودم" مقابله می‌کنم و دارم این نیاز (بخوانید این کهن الگوی پدر شدن) را در جای دیگری و آفرینندگی به شکل متفاوتی جست و جو می‌کنم، این روزها با یاران قدیمی‌ای ملاقات کردم یا اخبارشون به دستم رسیده و متوجه شدم که عمده‌ی آنها آرزوی من را زیسته‌اند...

فکت مهمی که این مطلب را کامل می‌کند سوگی‌است که این روزها برای رابطه‌ی از دست رفته‌ام تجربه می‌کنم... تصمیم برای داشتن یا نداشتن فرزند بماند! من هنوز در مرحله‌ی قبلی آن، "یافتن مادر این فرزند" مانده‌ام!

این احساسی فراتر از حسادت به دوست است... چیزی شبیه جنگ داخلی درون روانم!

 

ممکن است فکر کنیم همین دو مورد برای غمی که در این لحظه تجربه می‌کنم کافی باشد. اما آخرین -و نه کم‌اهمیت‌ترین- مورد:

👈 نداف آزاد شد

و اولین جمله‌ای که ناخودآگاه قبل از خواندن ادامه‌ی خبر به خود گفتم: و من هنوز آزاد نشدم!

احتمالا محسن امشب یکی از آرام‌ترین شب‌های عمرش را پشت سر می‌گذارد.. اولین شب آزادی از زندان این رژیم، در آغوش گرم عزیزانت، با وجدانی احتمالا آرام از انجام هر آنچه در توان داشتی (که اگر این نبود چرا بازداشت شد؟)

اما من؟ من هنوز در زندان وجدان خودم با دستانی که با ترس، خشم و غم بسته اند اسیرم...

 

به امید روزی که خبر آزادی من‌ها را بشنویم..

زن، زندگی، آزادی

برای کسی که بیدار است می‌نویسم؛ برای کسی که خواب است اما، بهتر آنکه حرمت سکوت را نگاه دارم...

 

زن، زندگی، آزادی...

شعاری متفاوت با شعار تمام اعتراضاتی که من به چشم دیدم و در تاریخ خوانده‌ام... آرزویی برای زیستن، و نه برای مرگ

صحبت از ارزشی ازلی و ابدی -آزادی- که بالذات ارزشمند است و به غایت ترسناک.. تا آنجا که اریک فروم را به تکاپو وامی‌دارد کتابی در این مضمون بنویسد و به درستی نامش را "گریز از آزادی" بنهد...

برای اولین بار، حداقل در صد سال گذشته‌ی این مملکت، اعتراضی در مقابل ظلم و تمامیت‌طلبی حاکمان با شعار "آری"، زیست‌باد -و نه مرگ‌باد-، و آزادی خواهی -و نه گریز از آن- شنیده شد...

(جای توضیح ندارد که شعار انقلاب ۵۷، "استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی" در خودش آزادی را نقض می‌کند...)

 

اما صد حیف که این "آری" به درازا نکشید و دیگر بار با همان "نه" همیشگی آلوده شد.. این بار "نه" به یک فرد جدید و مرگ بر یک دسته‌ی دیگر از انسان‌ها...

پس فرق ما و آنها کجاست؟؟ اگر او مرگ بر شاه خواسته و من مرگ بر او بخواهم تفاوت من و او در چیست؟! مگر من، ما، از آزادی حرف نزدیم؟! این چگونه آزادی‌ای است که مرگ دیگری -به "بهانه‌"ی دشمن بودنش یا هرچه‌ی دیگر- در آن رواست؟؟ این چگونه زیستنی‌است که بر پایه‌ی مرگ بنا نهاده شود؟؟

مگر ما شیوا هستیم که مرگ و زندگی در دست او باشد؟ مگر الله هستیم که بتوانیم فارغ از خود و با فهم درست بودنِ زمانی و مکانی و تاریخی و قسمتی و حکمتی و ......... مرگ کسی را انتخاب کنیم؟ مگر ما حقی یا دانشی یا بینشی داریم که انتخاب کنیم فردی، حتی خودمان، زمان مرگش فرا رسیده است؟؟؟

مگر عیسی نگفت کسی حق دارد اولین سنگ را به آن زن بدکاره پرتاب کند که خود تا به حال هیچ گناهی نکرده است؟!! چگونه خودمان را در جای حق می‌گذاریم و دیگری، دیگران را به تمامی باطل می‌نامیم، در حدی که مستحق مرگ بدانیمشان؟!!!

بار دیگر می‌پرسم: پس فرق ما با آنها در چیست؟؟؟


به راستی که آزادی سهم‌ناک است و حق داریم که از آن گریزان باشیم....

اما اگر حرف از زیستن آزادانه در میان است، اگر این آزادی انتخاب و ارزش جمعی ماست، سخت هدف را گم کرده‌ایم....

ای کاش بیدار شویم و این بار بیدار بمانیم...

بیایید با آگاه‌تر شدن خودمان به اهداف، ارزش‌ها و رفتارمان، به اندازه‌ی یک شمع دنیایمان را روشن‌تر کنیم...

بیایید اندکی تامل کنیم: کجا در پندار، گفتار و رفتار من مرگ زاده می‌شود و از ارزش‌های شخصی‌ام فاصله می‌گیرم...

 

#آگاهی #ارزش #زندگی #آزادی #بیداری

یه جای امن برای بالا اوردن خشم!

بیشتر از 7 ماهه که اینجا چیزی ننوشتم!

بیشتر از 7 ماهه که زندگیم طوفان شده و دارم تو دل این طوفان دنبال گنج می‌گردم انگار! بخاطر همینه که هنوز خودخواسته ازش بیرون نیومدم...

از اون طوفانا که توی دنیای بیرون انگار نه انگار! از اونا که وقتی پیش آدمایی خودشونو قایم میکنن.... حداقل آدمایی که خیلی خیلی نزدیک نباشن نمی‌فهمنش..

توی این 7 ماه چند تایی متن نوشتم، دو سه تاش بلند بالا هم بودن! اما انقدر شخصی بودن که حتی اینجا هم نشد منتشرش کنم...

 

بگذریم!

الآن اومدم اینجا یه چیزو بگم فقط:

چرا ما آدما عادت کردیم که بدون درنظر گرفتن طرف مقابلمون (فارغ از اسم و حتی نوع اون جان‌دار) هر وقت دلمون خواست هرچی دلمون خواست باهاش بکنیم؟!! چرا ما "احترام" رو یاد نگرفتیم؟!! چرا نمی‌تونیم به خودمون و اطرافیانمون احترام بذاریم؟! اون وقت از همه‌ی عالم انتظار احترام داریم!!

وقتی خشم داریم، فارغ از باعث و بانی خشممون، اولین جایی که بتونیم خالیش می‌کنیم! تاکید می‌کنم: اولین جایی که "بتونیم"!! اولین نفری که تقریبا مطمئنیم از دستش نمیدیم یا برامون اهمیتی نداره از دست دادنش رو میریم سراغش و همه‌ی حال بد خودمون رو روی اون بدبخت فلک‌زده بالا میاریم!! و بدون توضیح خاصی، دهنمون رو پاک می‌کنیم و راهمون رو می‌کشیم میریم!

عه!!! بابا رفاقت کو پس؟؟؟

 

من وقتی که خواستم تغییر رشته بدم به روان‌شناسی، یه بزرگواری که رشته‌ی همین بود بهم یه جمله گفت: "روان‌شناس کاسه توالت روانِ مراجعاشه! میتونی تحملش کنی؟!"

تشبیه قشنگی نیست، ولی خب تا حدودی حقیقت داره... من این رو پذیرفتم. اما تو اون جایگاه پذیرفتم رفیق! نه اینکه هروقت دلت خواست بیای بالا بیاری و بدون توضیح بری!

روهای خوب مدتیه که رسیدن و موندگار شدن..

من معمولا وقتی که فشارهای بیرونی و درونی روم زیاد باشن بیشتر توی این بلاگ چیز می‌نویسم...

یعنی شما مثلا توی آرشیو بلاگ من رو اگه نگاه کنی، 80% ماه‌هایی که بیش از 10-12 تا پست توشون گذاشتم ماه‌هایی بودن که واقعا روزهای سختی رو توشون داشتم پشت سر می‌گذاشتم...

نمی‌دونم! شاید یکی از مکانیزم‌های فرارم از زخم‌های اجتناب ناپذیر زندگی این وبلاگ باشه :)

 

بگذریم....

فقط خواستم توی روزهای خوبِ زندگیم، امروز رو ثبت کنم:

صبح دیرتر از معمول بیدار شدم ولی بازم انرژیم کم بود

رفتم دم خونه‌ی عشقم

با هم رفتیم دفتر کار

اندکی کار کردم، دیدم حال ندارم

با مونا باغ کتاب رو گشتیم و چندتا کتاب شعر برای خودمون خریدیم

با چندتا از دوستا و همکارا گپ زدم

با مونا بودم

با مونا بودم

با مونا و یاسر بودم

با مونا و یاسر و عمار رفتیم جیگر خوردیم

 

نکته‌ش اینه که کار نکردم توی روزی که راندمان نداشتم؛ استراحت کردم :)

حالم الآن خوبه و آخر هفته‌ی بسیار با راندمانی رو ایشالا پشت سر می‌گذارم...

مراقبه‌ی گفت و گو با حکیم

این روها خیلی درگیر این هستم که اگه گرفتن مدرک ارشد و انجام کارهای پایان‌نامه‌م توسط خودم برام واقعا ارزشمنده، چرا اینقدر به تعویق میندازمش که به جایی برسم که خطرناک بشه برام!

این شد که با حکیمِ جان مکالمه داشتم و این شد نتیجه:

 

اگه می‌خوای تاثیرگذار باشی، اگه می‌خوای روی تعداد بیشتری آدم تاثیر بگذاری، باید بتونی روی پدرت هم تاثیر بذاری... باید بتونی روی استادت هم تاثیر بذاری... باید بتونی ACT رو ارتقاء بدی.... این والاترین صدرایی هست که می‌تونی توی 30 سالگی باشی!

می‌تونی جا بزنی.. هیچ اشکالی هم نداره؛ ولی حواست باشه که تا ابد حسرت والاتر بودن رو همراه خواهی داشت!

دانشِ تو هنوز بسیار کمتر از چیزیه که باید باشه.. تو هنوز جای زیادی برای رشد و پیشرفت داری...

به کم قناعت نکن پسر! فکر نکن نجات 5-6 نفر از تله‌های زندگیشون کار بزرگیه! البته که بزرگه، اما برای تو، با گذشته‌ای که داری و آینده‌ای که می‌تونی داشته باشی بسیار کمه!

کمتر بخواب، بیشتر کتاب بخون، کمتر وقت تلف کن، بیشتر آگاهانه زندگی کن، کمتر غر بزن، بیشتر انجام بده........

زندگی را همان‌گونه که هست، جشن بگیرید.. وقتی درک کنید هیچ کاستی و نقصی وجود ندارد، کل دنیا متعلق به شما خواهد بود....

پدرت وصله‌ی ناجوری به کائنات نیست! تصویر بزرگ رو نگاه کن و بفهم جایگاه پدرت کجاست....

زندگی رو جشن بگیر - با جهان برقص....-