آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

آن روی من

بعضی حرف ها رو نمیشه زد ...
بعضی حرفا رو باید توی دلت دفن کنی ..
شاید برای اینه که ارزش دوستی بیشتر از اینه که با یه حرف نابجا خرابش کنی ! ارزش هر رابطه ای ...

#inner_peace

-----------------------
پ.ن.1: اینا بیان صدرای 21 ساله‌ست... دلم نیومد عوضش کنم :)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

خوب نبود!

خوبی؟

نپرس..!

به من نگی به کی میخوای بگی؟! :)

نمیخوام اشکمو ببینی....

اشک مال مرده! میخوام بشنومت..

اشکامم میتونی بشنوی؟

شاید نتونم بشنومشون، ولی حتما میتونم غمتو کم کنم..

کاش یه بار حق با تو نبود!

-و گریست...-

این داستان ادامه دارد....

آرامش.....

آرامشی در دل طوفان

آرامشی از جنس پختگی...

 

با اجازه دادن به رخدادها؛ همانگونه که رخ می‌دهند

و دخالت نکردن در جریان روی‌دادنشان،

فرزانگی پدیدار می‌شود. (تائو)

 

برای رفتن آمدی

نباید می‌رفتی

ماندی و

ساختی و

ایستادی و

جنگیدی و

طوفانی دیگر را پشت سر گذاشتی...

طوفان‌های دیگر انتظارت را می‌کشند...

 

شمشیر جنگجو آگاهیشه

وقتی طوفان میشه، تنها کار درست اینه که لنگر بندازی

غرق افکارت نباش، ازشون defuse بشو... وقتی توی ذهن خودت گیر بکنی، حقیقت خودت رو از یاد می‌بری.....

هر جاده‌ای دست‌اندازهای خودشو داره... اگر طبق ارزش‌هات انتخابتو کردی و وسط راهی، با اضطراب و اکراه و خستگیت کنار بیا، بغلشون کن، و به مسیرت ادامه بده

یادت نره! هیچ چیز توی این زندگی قرار نیست fair باشه! بهترین راه اینه که mindfull با آنچه که هست مواجه بشی و براش برنامه ریزی بکنی...

 

هنگامی که هیچ نمی‌کنید، چیزی ناتمام باقی نمی‌ماند. (تائو)

 

کلافگی

خشم

صاعقه

آرامش

ارزش زندگی‌ات تو را چه می‌گوید؟

 

این بار در دل ناآرامی‌ها آرامشت را یافتی

این بار در دوست‌نداشتنی‌ها دوست داشتن را بیاب

این بار در نابخشودنی‌ترین افراد بخشش را دریاب

این بار رشدی بزرگ‌تر

این بار بیشتر بشو آنچه هستی......

 

اگر می‌خواهید رستگار شوید، همچون کودکان باشید....... (عیسی)

 

از فاصله‌ی دور به تماشای خودت بنشین. یک چشم انداز وسیع، همواره از شدت مصیبت می‌کاهد. اگر به اندازه‌ی کافی صعود کنی، به ارتفاعی می‌رسی که در آن مصیبت دیگر مصیبت‌بار جلوه نمی‌کند. (وقتی نیچه گریست؛ اروین یالوم)

من: حقیقت

در دل نیازهایم حقیقتی نهفته است

حقیقتی پنهان و حقیقتی آشکار

حقیقتی پنهان از دیگران و حقیقتی پنهان از خویشتنم

حقیقت پنهان از دیگران: که قادر به بیانش نیستم

حقیقت پنهان از خویشتن: که قادر به تماشایش نیستم

 

در دل نیازهایم حقیقتی نهفته است: من

منی زخمی

منی لرزان

منی تنها

منی آزاد

 

من هیچ؛

من نگاه.....

نمی‌دانم

نمی‌دانم

تا لحظه‌ای که -ای کاش هیچ‌وقت- با چالش تو مواجه نشدم، نمی‌دانم

نمی‌دانم که چطور با آن مواجه خواهم شد

نمی‌دانم گذشتن از سلامتی چقدر سخت است

نمی‌دانم خیانت دیدن چطور حالی دارد

نمی‌دانم که یادآوری خاطرات عزیز از دست رفته ممکن است مرا با چه مواجه کند

می‌دانم، اما نمی‌دانم

می‌دانم، اما یاد ندارم

ولی خوب می‌دانم...

نه! تنها چیزی که خوب می‌دانم این است که هیچ نمی‌دانم......

رفت و آمد پر دغدغه

توی ماشین نشسته بود و داشت به چراغ‌های کوچک سفید خونه‌های اطراف جاده نگاه می‌کرد...

فکرش درگیر دغدغه‌های ریز و درشتی بود که توی اکنونِ زندگی درگیرشون بود:

مادرش

درس‌ها و دانشگاهش

آینده‌ای که آرزوشو داشت و رسیدن بهش هر روز سخت‌تر می‌نمود

کارش و آدم‌هایی که به کمکش نیاز داشتت

آرامشی که قبلا از خودش خیلی بیشتر سراغ داشت

درست و غلطی که دیگه براش خیلی واضح نبود......

رابطه‌ای که به مراقبت و حراست نیاز داشت

 

جاده از دهکده خارج شد و الآن دیگه تنها نوری که می‌تونست ببینه، نور ماه و چراغ‌های کوچک زرد و قرمز ماشین‌های جلوش بود

مدتی بود که یکی از آهنگ‌های شجریان پلی شده بود.... تازه توجهش جلب شد:

یارم چو شمع محفل است، دیدن رویش مشکل است، سرو مرا پا در گل است، بر خط و خالش مایل است...

"یار..... واقعا خوش شانسم که دل‌دارم جفا نمی‌کنه... که آرامشی که دارم رو اون هر روز داره بهم تزریق می‌کنه...."

 

توجهش به دونه‌های ریز برف که آرام و رقصان به سمت پنجره میومدن و سریع از کنارش رد می‌شدن جلب شد:

"کی برف گرفت؟! زمین هنوز سفید نشده... پس هنوز خیلی هم تو باقالیا نیستم که خیلی دیر بفهمم اطرافم چه خبره!!"

خستم از کلام قصار و راویانی که قصد می‌کنند در شفای حال من

تاریکــــــم، فردا سراغ من بیا، یک روز زیبا سراغ من بیاااا

امروز از هم گسستم، اگه بال و پر شکستم و به پرتگاه غم رسیده گام‌های من

چو غرق خاطراتم و غریق بی‌نجاتم و بی خواب و زابراهم و طوفانِ حال من

تاریکم، فردا سراغ من بیا، یک روز زیبا سراغ من بیا....

نزدیک عوارضی شده بود که با این تیکه از آهنگ اشکش شد:

با لشکر غم می‌جنگم، با لشکر غم می‌جنگم

دست می‌زنم، پا می‌زنم، دل رو به دریا می‌زنم.....

 

بیشترین چیزی که در لحظه اذیتش می‌کرد تندی کردن با عزیزش بود...

تندی‌ای که اون عزیز نیازش داشت، مثل یه سیلی که به گوش بخوره و آدمو بیدار بکنه.. وقتی خطری تهدیدش بکنه، باید با سیلی هم که شده بیدارش بکنی تا بتونه خودشو جمع و جور کنه و نجات بده....

 

با لشکر غم می‌جنگم، با لشکر غم می‌جنگم... با لشکر غم، می‌جنگم......

 

----------------------------

پ.ن.1: تصنیف ز دست محبوب، محمدرضا شجریان
پ.ن.2: فردا سراغ من بیا، علی عظیمی

رامن: ایزد آرامش و شادی ایران باستان

- امریکانو برای شما بود؟

- آآ.... بله فکر می‌کنم برای من بود!

 

نشسته بود توی کافه

یادش نمیومد دلیل اینجا اومدنش چی بود و حتی منتظر کسی بود یا نه؟!

کافه‌ی قشنگی بود :)

حیاط یه خونه‌ی قدیمی تو محله‌ی منیریه‌ی تهران، شبیه خونه‌ی مادربزرگه....

 

امریکانوش رو با شکرِ روی میز شیرین کرد و بهش خیره شد.. یه چیزایی پس ذهنش بود که یادش نمیومد! یه کار مهمی باید انجام می‌داد، ولی خاطرش نبود چی!....

اولین قلپ از امریکانوی یخ کرده‌ش رو که خورد یزن میان‌سالی رو دید که از در کافه وارد حیات شد

- خدایا چقدر آشنا و چقدر زیباست!!

انقدر به زن نگاه کرد تا بالاخره چشم تو چشم شدن، ناخودآگاه لبخند زد..

تا بیاد متوجه کارش بشه و خجالت بکشه، اون زن لبخندش رو با یه لبخند پاسخ داد :)

 

نگاهش برق خاصی داشت

ضربان قلبش بالا رفت

لبخندش زیباترین لبخندی بود که دیده بود

تمام بدنش گر گرفت......

 

زن مستقیم اومد سر میزش نشست!

شبیه فرشته‌ها بود

با اومدنش بوی خاک نم‌خورده اومد

-سه تا بویی که بیش از هر چیز دوست داشت: بوی بنزین، بوی نوزاد، بوی خاک نم‌خورده-

چشماشو بست، فقط هوا رو بوئید، همه‌ی خاطرات زیبای دنیا یه لحظه یادش اومد

یک فرشته، یک بوسه، بوی خوش یک زن، یک دوستت دارم یواش، یک عاشقانه‌ی آرام......

 

- سلام

- او! اااا... سلام

صورتش سرخ شد

- خوبی؟

- ممنونم.. شما خوبی؟

- بله :)

دوباره لبخند زیباش.... آه که چقدر آشنا بود!

- اااا ببخشید، من شما رو جایی دیدم؟

یه لحظه چشمای الماس‌گون زن برق زد

- یادت نمیاد؟

- .... سکوت

- بله، دو بار!

- واقعا یادم نمیاد بانو!

- یکیش رو نباید هم یادت بیاد :) تازه ۴ دقیقه بود که متولد شده بودی... من، تو، مادرت و ساحل دریا... 

با وجود تناقض آشکار تو حرفش، دوست داشت حرف زن رو قبول کنه... "اما آخه سن زن بیشتر از ۵۰ به نظر نمیاد! اون وقت چطور وقتی نوزاد بودم اونم اونجا بوده؟ ۷۶ سال پیش!! اصلا اون چطور خبر داره که مادرم منو کنار دریا و به تنهایی به دنیا اورد؟!"

- اسمتون چیه بانو؟

زن لبخندی زد و گفت

- دفعه‌ی دوم، ۴ سال پیش بود که منو دیدی... توی گرمای تابستون، دقیقش میشه...

- ۲۲ مرداد ۹۶؟!

لبخند

- بانو! اسمتون چیه؟

- من رامن هستم....

اشک مرد سر ریز شد

- ایزد آرامش و شادی؟! چرا وقت‌هایی حضور داری که غمگین‌ترین لحظه‌های زندگی هر انسانیه؟!

- آرامش.... مرگ؛ شادی.... چطور شادی رو معنا می‌کنی؟ من نوید شادی عمیق رو به انسان میدم، اما برای رسیدن بهش باید خودت حرکت کنی :)

- مثل من.......؟

سکوت

- حالا چی؟ قراره به آرامش ابدی برسم؟ یا باز می‌خوای شادی عمیق‌تری بهم هدیه کنی؟

- کدوم رو میخوای؟ آرامش خودت و شادی عزیزانت؟ یا برعکس؟

مرد با صدای بلند خندید

- چه کاری انجام دادم که لیاقت این انتخاب رو دارم؟

- بریم؟

سکوت

- فرصت خداحافظی دارم؟

- خودشون می‌فهمن :)

سکوت

- نمی‌دونم چطور این‌قدر آرومم....!

- بریم؟ :)

- بریم.....

 

پایان

کاری رو بکن که براش به این دنیا پا گذاشتی!

خواننده‌ی عزیز؛

به احتمال زیاد، نه من تو رو به خوبی می‌شناسم و نه تو منو!

اما می‌خوام یه چیز رو به قطعیت بهت بگم:

دنبال علاقه و passion ِ خودت برو، تاوانش رو بده، لذتش رو هم ببر :)

 

یه خلاصه‌ای از خودم برات میگم تا مطمئن بشی که کسی این حرفو بهت می‌زنه که خودش همین کارو کرده....

منم می‌تونستم مثل 80% از دوستام (Litterally 80%)، سال 96 بعد از گرفتن مدرک لیسانسم اپلای کنم و خیلی راحت برم کانادا و همون رشته‌ی کامپیوتر رو ادامه بدم و به جاهای خیلی خوبی هم از نظر اجتماعی برسم! اغراق نیست؛ من توی لیسانس 2تا مقاله نوشتم که توی مجله‌های اونور آب چاپ شدن و خیلی کارای دیگه که باعث میشد از نظر رزومه از خیلی از دوستایی پیش‌تر گفتم بالاتر بودم....

ولی به جاش انتخاب کردم که تغییر رشته بدم به روان‌شناسی و بخاطرش از خونه‌یی که توش زندگی می‌کردم به مدت 8 ماه بیرونم کردن و ........

الآن اون جایی هستم که می‌تونم به مسیری که تا این لحظه طی کردم نگاه کنم و لبخند بزنم :)

سخت بود؟ خیـــلی! یه جاهایی از شدت فشار عصبی و روانی راهی بیمارستان می‌شدم که سِرُم بزنن بهم!

می‌ارزید؟ خیــــــــــــلی!!! الآن متاسفانه تعداد خوبی از همون دوستام، دارن ازم مشاوره می‌گیرن که چطور کاری که انجام میدن رو دوست داشته باشن!! یا چیکار کنن که به کاری shift کنن که دوستش دارن؟!

 

سخن کوتاه؛

تو هم می‌تونی :)

انجامش بده...

روتین همیشگی :))

به خدا منم از گفتنِ اینکه «این روزا خیلی سرم شلوغه» خسته شدم :))))

ولی چه کنم؟! حقیقته!

برنامه‌ی روزانه‌م اینه: ساعت 9 بیداری، تا 10:30 یوگا و یک سری کارهای روتین صبحگاهی م، بعدش از خونه میزنم بیرون.. اندکی بودن و صحبت با دلبر، بعد شرکت تا بوق سگ :دی، ساعت 11 می‌رسم خونه، شام و دوش و استراحت و یک سری کارهای کوچیک و هماهنگی‌های فردای شرکت، ساعت 1-2 شب هم می‌خوابم....

این روزا دلم برای کتاب خوندن و کافه رفتن و متن نوشتن بیشتر از هر چیزی تنگ شده...

این روزا از 0 تا 10، ماکسیمم میشه 7-8 تا راضی و خوشحال بود، و من همیشه 8 تا راضی و خوشحالم :)

خسته‌م فقط یه کم... اونم می‌گذره!

شبخیر....

یک لحظه، یک نگاه، یک جرقه، یک زندگی...

نگاهت کردم

چشمام به چشمات گره خورد...

انگار خودمو توشون میدیدم

یا

به خود آمدم انگار تویی در من بود.....

دستم با نوازش موهات ذوب شد

قلبم، با ملودی کائنات.....

 

اشک شدی، اشک شدم

لبخند شدی، لبخند شدم

دختر شدی، پدر شدم

زن شدی، مرد شدم.....

 

تمام منی

تمامی که تا پیش از تو؛

نه! پیشی از تو وجود نداشت......

منی پیش از تو وجود نداشت!

من! پس از تو هم وجود ندارم....

 

تو

گیسوانت

ابروانت

چشمانت

گونه‌های زیبایت

«که حد فاصل اشک و لبخندهاست.....»

لبانت.........

تمام من این است..

 

من

ففط مرد تو ام

نه چیز دیگری.....

 

۲۸ اردی‌بهشت ۱۴۰۰، پارک پلیس تهران، ساعت ۱۰ شب، کورنلیوس :)

دل‌نوشته‌ی جدید... بدون شرح!

متنی که این نوشته به آن ارجاع دارد اینجاست

 

نوشته بودم روحم رهایی از دغدغه‌ها می‌خواد، ولی درست نبود! روحم کسی رو می‌خواست که بتونم پا به پاش -بتونه پا به پام- با هم با دغدغه‌های مختلف (که ذات زندگی هستن) مواجه بشه و دونه به دونه پشت سرشون بذاره.... یا حلشون کنه، یا هضم....

نوشته بودم روحم پروازی می‌خواد که فقط با عشق می‌تونم تصورش کنم.. یه جورایی اصلاح شده‌ی همون جمله‌ی بالا. الآن عقابی شدم که با ماده عقابِ خودش تو اوج آسمونن.... زندگی بالا و پایین داره، درست! ولی ما تو پایینش هم حتی به نسبت قبل خودمون بالاییم :)

نوشته بودم روحم نگران نبودن از مسئولیت‌ها رو می‌خواد... نگران بودم از اینکه باز بخوام و نشه (چون از قدرتم مطمئن نبودم)، نگران بودم از اینکه نکنه باز کم بیارم؟! الآن می‌دونم که "الخیر فی ماوقع" و نه که این فقط شعارم باشه (که همون موقع که متن قبلی رو داشتم می‌نوشتم این شعار رو داشتم، ولی کو نتیجه؟!)... الآن واقعا دارم این جمله رو زندگی می‌کنم... الآن هم به قدرت خودم، و هم به کائناتی که همین نزدیکیست، اعتماد دارم :)

 

هنوزم عشق برام بزرگ و عظیمه.. هنوزم در برابرش ناتوانم... و اینو دوست دارم :)

از زخم خوردن نمی‌ترسم! اما از زخمِ عشق چرا... چون دردش رو یک بار چشیدم و می‌دونم که فراتر از تحملمه.... این درست؛ ولی نکته‌ش اینجاست که کی می‌تونه جلوی منو برای بودنم با معشوق بگیره؟

 

core belief: پروازِ امن اصالت نداره!

هنوزم برام درسته :)

 

دلم برای نگاهی که هزاران جمله حرف توشه تنــــــگ شده بود، الآن دیگه نه :)

می‌خوام؛ فکر می‌کنم بتونم؛ می‌ترسم و انجامش میدم....

 

core belief: تکرار اصالت نداره! تجربه‌ی جدید می‌خوام از عشق...

تو بهم عشق جدیدی دادی....

من خیلی مسئولیت‌پذیرم و این قشنگش می‌کنه :)

 

نوشته بودم کاش می‌تونستم در لحظه از چیزی که هست لذت ببرم.. کاش از فردای دردناک نمی‌ترسیدم! نه که الآن نترسم، نه که الآن استاد ذن شده باشم، ولی به نسبت اون روزهام خیلی به اون مرحله نزدیک شدم :)

 

آقا! من می‌خوام عاشق شم چون برقِ چمامو توش گم کردم.... چون الآن دارم زندگی نمی‌کنم...

مرسی که الآن برق دارن چشمام :) مرسی که بهم زندگی دادی 3>

 

زندگی کردن: لبخند، نگاه، بوئیدن، لمس، لذت از چیزی که هست، عدم نگرانی بابت چیزی که نیست، آرامش.....

+ اینا بهشته یا زندگی؟! :)

- من بهشت رو توی همین زندگی پیدا کردم :)

 

من از تنها شدن می‌ترسم! هنوزم!.....

 

+ چرا روحت رهایی می‌خواد؟

- چون لیاقتشو داره!

+ از چی می‌خوای رها شی؟

- از فکر به نتونستن... از ترسی که فلجم کرده.... الآن ولی چیزی نیست که فلجم کنه :)

+ به توانایی‌هات اعتماد داری؟

- به تواناییهام اعتماد دارم، به کائنات هم :)

+ به خودت اعتماد داری؟؟

- بله؛ به دلبر هم :)

 

تداعی‌های عشق: صافی، روشنی، دل، نزدیکی، سکوت، صدرا، ترس، بوسه...........

عشق آب و نور می‌خواد... نورش منم، آبش نیست ولی! کویره!

تداعی‌های جدیدم: مونا، احساس، پوزیدون، طوفان، آرامش، لذت، قرمز، سبز، بنفش، لبخند، چشم‌هایش.....

تو حتی تداعی‌های عشق رو هم برام عوض کردی! :)

 

+ می‌تونی درستش کنی؟

- می‌خوام! تلاشمو می‌کنم.... :)

 

core belief: مردی که بترسه مرد نیست!

من ولی می‌ترسم؛ اما انجامش میدم.... :)

 

تشنمه........

هنوزم... :)

دل‌نوشته‌ی قدیمی... بدون شرح!

این متن رو ماه‌ها پیش برای خودم نوشته بودم.. الآن مرورش کردم و دیدم وقتشه که منتشر بشه :)

پیشاپیش گنگ بودن و بی‌مقدمه بودنش رو هشدار میدم :))

 

ندای روحم:

رهایی از دغدغه‌ها

پروازی که فقط با عشق می‌تونم تصورش کنم.. دومین بال پروازم عاشقیه...

نگران نبودن از مسئولیت‌ها، از اینکه باز بخوام و نشه (چون از قدرتم مطمئن نیستم)، از اینکه نکنه باز کم بیارم؟!

 

من از عشق می‌ترسم!! از بزرگی و عظمتش.. از ناتوانیم در برابرش...

از زخم خوردن نمی‌ترسم! اما از زخمِ عشق چرا... چون دردش رو یک بار چشیدم و می‌دونم که فراتر از تحملمه.... تا وقتی که ازم بزرگتر باشه از لذت پرواز دست می‌کشم انگار..

از خداحافظی می‌ترسم با اینکه می‌دونم هر سلامی منجر به خداحافظی‌ایست....

 

core belief: پروازِ امن اصالت نداره!

 

دلم برای نگاهی که هزاران جمله حرف توشه تنــــــگ شده

می‌خوام و نمی‌خوام! می‌خوام و نمی‌تونم! می‌خوام و می‌ترسم.....

 

core belief: تکرار اصالت نداره! تجربه‌ی جدید می‌خوام از عشق...

اما خواستنش مسئولیت میاره! می‌خوام آیا واقعا؟!

من خیلی مسئولیت‌پذیرم و این داره جلومو می‌گیره.....

 

کاش می‌تونستم در لحظه از چیزی که هست لذت ببرم.. کاش از فردای دردناک نمی‌ترسیدم!

 

یعنی هیچ تجربه‌ی شادی از عشق یادت نمیاد؟!

چرا.... لبخند تو، لبخند منه :) کلافگی‌ای که با یه لمسِ دست حل میشه... بوسه........

 

خود خواسته از دوستاییم که ازدواج کردن دور شدم! چون نمی‌تونستم ببینمشون! درد داشت برام.... منم می‌خواستم...

 

آقا! من می‌خوام عاشق شم چون برقِ چمامو توش گم کردم.... چون الآن دارم زندگی نمی‌کنم...

 

زندگی کردن: لبخند، نگاه، بوئیدن، لمس، بذت از چیزی که هست، عدم نگرانی بابت چیزی که نیست، آرامش.....

+ اینا بهشته یا زندگی؟! :)

- من بهشت می‌خوام اصن! :/

+ باید زندگی کنی تا به بهشت برسی..........

 

من از تنها شدن می‌ترسم! پس نمی‌ذارم کسی تنهاییمو ازم بگیره!! چون از دوباره تنها شدن کمتر درد داره اینجوری...

 

کودکی شدم که سال‌ها غم و خشم داره....

 

+ چرا روحت رهایی می‌خواد؟

- چون لیاقتشو داره!

+ از چی می‌خوای رها شی؟

- از فکر به نتونستن... از ترسی که فلجم کرده....

+ به توانایی‌هات اعتماد داری؟

- زیادن ولی نمی‌دونم :| یه بار قابل اعتماد نبودم.... یه بار بارم رو زمین گذاشتم... من قوی‌ام، ولی چقدر؟

نمی‌خوام دیگه بگم "نتونستم".....

+ به خودت اعتماد داری؟؟

- من کارمو کردم.. بیش از اون در توانم نبود... اونم کار خودشو کرد؟ نمی‌دونم! مهم نیست... دیگه نه! من کارمو به تمامی انجام دادم.. من پای مسئولیتم واستادم.....

 

تداعی‌های عشق: صافی، روشنی، دل، نزدیکی، سکوت، صدرا، ترس، بوسه...........

عشق آب و نور می‌خواد... نورش منم، آبش نیست ولی! کویره!

 

+ می‌تونی درستش کنی؟

- می‌خوام! تلاشمو می‌کنم....

می‌خوام خودخواه باشم! می‌خوام در لحظه زندگی کنم؛ نگران آینده نباشم....

 

core belief: مردی که بترسه مرد نیست!

من ولی می‌ترسم؛ اما انجامش میدم....

 

تشنمه........

غمِ دوری و چراییِ الزامش!

مدت زیادیه ننوشتم!

نه که دستم به قلم نره، نه که حال و حوصله‌ی نوشتنو نداشته باشم، نه که سرم شلوغ باشه و وقت نوشتنو نداشته باشم (که این آخری همیشه بوده ولی من پر رو تر از اون بودم که ننوشتن رو انتخاب کنم :دی)

برای این کمتر نوشتم که در عین شلوغ بودن زندگی درونی و بیرونیم، کسی رو داشتم -و دارم- این دو ماه که بتونم حرفامو به اون حضوری بزنم و دیگه نیازی به جایی برای خالی کردن خودم نداشته باشم....

ولی امروز، الآن، دلم برای نوشتن اینجا تنگ شد!

 

امروز اومدم که از غمِ دوری بنویسم...

دوری ای که دو هفته‌س دچارشیم... و خدا رو شکر که امروز روز آخرشه 3>

اومدم از این بنویسم که وقتی نتونی دلدارتو ببینی، چه توی اتاق بغلی قرنطینه باشه و دو متر با هم فاصله داشته باشین، چه پاشه بره مشهد و دو هزار کیلومتر فاصله داشته باشین، فرقی توی ندیدنه ایجاد نمیشه!

اومدم بگم که منِ الآن، بیشتر از هر کسی می‌فهمم دوری و نتوانستنِ دیدنِ گلِ روی یار یعنی چی!

اومدم بگم که سخته! می‌فهمم... ولی هر اتفاقی توی این دنیا حکمتی داره! هر چیزی که برای من توی زندگیم رخ میده، بخاطر این رخ میده که نیاز دارم توی زمینه یا زمینه‌هایی رشد کنم... اگه حکمتشو نفهمم و نتونم رشدی که لازم دارم رو بکنم، کائنات (همون الله، خدا، تائو یا هر چیز دیگه که اسمشو بذاری) دوباره اون اتفاق رو پیش پام قرار میده تا بالاخره بفهمم قضیه چیه! مثل این میمونه که درسی رو توی دانشگاه این ترم پاس نشی؛ ترم بعد مجبوری دوباره برش داری و انننقدر این اتفاق ادامه پیدا میکنه تا بالاخره اون درس رو پاس بشی و خیالت ازش راحت بشه :)

برای من، حکمتِ این دوریِ دو هفته‌ای، عمیق شدن احساسم و مطمئن شدن از درست پیش رفتنمون توی این دو ماه رابطه بود... از فردا دیگه اگه کسی بهم بگه "حواست باشه تند داری پیش میری"، جواب درست و درمونی دارم که بهش بدم..

این از ما :) شما چطور؟

اگر فقط 1 روز دیگر زنده باشید....

خسته از یه روز سنگین کاری رسید دم در خونه...

در ماشین رو بست و راننده بعد از لحظاتی که مسافر بعدیش رو قبول کرد، راه افتاد.

بعد از چند لحظه به خودش اومد و خودش رو توی خیابون تاریک تنها دید!

ته مونده‌ی انرژیش رو جمع کرد و به سمت در ورودی حرکت کرد...

با کلیدِ توی قفل کمی بازی کرد تا بالاخره بپیچه و قفل در رو باز کنه!

سی و سه تا پله رو بالا رفت و بالاخره وارد خونه شد..

توی تاریکی رفت توی اتاقش و با همون لباس‌های بیرون، روی تختش ولو شد!

 

ذهنش پر از سوال بود...

اگه فقط 1 روز دیگه زنده باشی چیکار می‌کنی؟

خیلی دوست داشت بگه "دقیقا همین کارایی که امروز کردم!"

اما می‌دونست که با وجود اینکه کارش رو خیلی دوست داره، ولی کارهایی وجود دارن که به بهونه‌ی "وقت دارم"، "حالا دیر نمیشه" و "فعلا اولویت‌های بالاتری دارم" و امثالهم به تعویقشون انداخته........

مثلا با دوستای سراسر دنیاش با واتساپ تماس تصویری بگیره و باهاشون گپ بزنه و دم آخری خدافظی کنه.

یا اینکه بشینه یکی دوتا از کتابایی که همیشه دوست داشت بالاخره یه روز بخوندشون رو بخونه.

یا حتی خیلی وقت بود که تنها کافه نرفته بود و با قهوه و سیگارش، کتاب نخونده بود.

حتی شاید به جای وینستون آشغالی، مارلبرو می‌خرید این دفعه!!

 

اما نه! همه‌ی این کارها مال گذشته‌ن!

تنها کاری که توی "تنها روزِ باقی‌مونده از زندگی"ش دوست داشت انجام بده بودن با عشقش بود.....

نه که لزوما کار خاصی بکنه!!

همین که کنارش باشه و ببیندش و ببویدش و لمسش کنه و ببوسدش براش کافی بود...

1 روز کامل!

1 روز بدون هیییچ وقفه‌ای!

حتی گوشی‌ش رو هم خاموش می‌کرد تا کسی نتونه تمرکزش رو لحظه‌ای از روی دلدار دور کنه....

 

آره! این شد کاری که اگه یه روزی واقعا بفهمه فقط 1 روز دیگه زنده‌س انجام میده.

حالا می‌تونست با خیال راحت بخوابه..

آخه فردا، صبح تا شب پشت به پشت جلسات کاری مهمی داشت..............

سالی که گذشت..

فروردین 99:

  • قرنطینه و کرونا و تغییر لایف‌استایل‌ها
  • درون‌نگری‌های معمول اول سالم + مراقبه‌ی جذاب 1روز سکوت...
  • کلاس‌های مجازی دانشگاه و سرویسی دهان‌ها :))

اردی‌بهشت 99:

  • فضای مناسب آکادمیک
  • مشاوره با وحید بخاطر چالش سنگین اون روزهام (برای یادآوریش به متن‌های اردی‌بهشت 99 همین بلاگ مراجعه کنید...)
  • کلی فیلم و کتاب و سریال و TED و ...

خرداد 99:

  • ترک خوردن بین تهران و رودهن...
  • باز هم اوج‌های آکادمیکم
  • ملاقات جمع‌های کوچکی از دوستان بعد از 4 ماه..
  • سوء تفاهم رابطه... برای مدت کوتاهی
  • سفر به "قصر بهرام" با بچه‌های شریف :)

در مجموع بهار سخت و طاقت‌فرسایی داشتم.. ترکیبی از جنگجو، حامی، نابودگر و آفرینش‌گر

 

تیر 99:

  • مشاوره‌ها و کوچینگ‌هام در پایین‌ترین حال روحیِ خودم!
  • شروع نگارش کتاب "استفاده از شخصیت‌شناسی در طراحی داخلی"

مرداد 99:

  • حضور پررنگ پدرام توی روزهای سخت تابستانی
  • بستری شدن 1 هفته‌ای پدر در بیمارستان

شهریور 99:

  • کافه لئون ASP و قهوه و سیگار و ملاقات و کتاب و ...
  • خوندن سه تا کتاب سنگین برای کارهای سمینار ارشدم
  • کلاردشت ژرفی با حضور استاد :)
  • اولین خرید بزرگ برای خودم (ساعت مچی) با حقوق مشاوره و روان‌درمانی :)

نمودار سینوسی که توی بهار ذره ذره بالا رفت و فشارها رو روم زیاد کرد، توی تابستون به اوج خودش رسید و بعد کم کم شل کرد تا اواخر شهریور حال خودم و دلم خوب باشه :)

 

مهر 99:

  • مشاوره، کوچینگ و مقاله نویسی در ویرگول
  • آخرین ملاقات حضوریم با مبینا -خواهرم-
  • ............ دل‌آشوبه... ACT کردن با ماجرا... گپ با پدرام... شروع مجدد خواب‌های پریشون :)
  • تولدی که توی شلوغی و دغدغه‌های مختلف گم شد! -هیچ هیجانی برای تولدم نداشتم امسال!-

آبان 99:

  • نبود مادر، کرونا گرفتن یکی از دوستان نزدیک، روزهای واقعا سخت و دغدغه‌های واقعا بزرگ.....
  • خوندن کلی مقاله برای کارهای سمینار ارشدم
  • پذیرفتن سِمَت مدیریت منابع انسانی شرکت خانه‌ی معماریِ ملک‌زادگان
  • نگارش فصل 3ی کتابم
  • چالش‌های پذیرفته شدن موضوع پایان‌نامه‌م

آذر 99:

  • روتینِ: شنبه ظهر تا 2شنبه ظهر رودهن، کلاس‌های مجازیِ دانشگاه، دیدن دو-سه قسمت سریال وایکینگز، دیدن دایی‌ها و بچه‌هاشون، ریلکسیشن و جمع‌آوریِ انرژی برای یه هفته‌ی سنگین دیگه :)) / ظهر 2شنبه تا 5شنبه شب شرکت و جلسه‌ها و کارهای مختلف و مطالعه و ......
  • کارورزی بیمارستان اعصاب و روان نیایش
  • بستری شدن پدربزرگ و مرخص شدنش
  • جلسه با شرکت یکتانت برای مشاوره‌ی روان‌شناختی به تیم منابع انسانیشون
  • شروع جلسات فیلم‌برداری آموزشی دی‌آرک

بدون توضیح اضافی پیداست چقدر پاییز سنگینی داشتم..... جنگجو، جنگجو، جنگجو....

 

دی 99:

  • همون روتین آذر تا وسطای ماه / بعدش فرجه‌ی امتحانات و کارهای زیاد شرکت و کتاب خوندنای زیاد و ....
  • رفتن به خونه‌ی رضا (کرج) با پدرام و افسانه...
  • غم سالگرد پونه و آرش و کلافگی و بی‌انرژی بودن چند روزم
  • کافه لمیزهای زیاد -نشان از حجم زیاد کارهای این ماه-

بهمن 99:

  • امتحانات ترم دانشگاه و فیلم و کتاب
  • جلسات متعدد شرکت و مشاوره و کوچینگ و چالش‌های مختلف
  • ترسیم چارت سازمانی شرکت و ....
  • جلسه ی نقد کتابمون

اسفند 99:

  • به سرعت اتفاقات افتادن -همون که تو پست 2/فروردین راجع بهش گفتم :)
  • دوتا سفر قشنگ :)
  • دورهمی آخر سال قشنگ :)
  • کلا اتفاقات قشنگ.. :))

زمستون هم سنگین بود -از نظر کاری و دغدغه‌های ریز و درشت-، اما حال دلم بد نبود واقعا توی عموم روزها و شباش!

ته داستان هم که happy ending شد :)))

 

--------------------------------

پ.ن.1: منتظر یه 1400 جذابم با این مقدمه‌ای که داشته :)

پ.ن.2: اگر خیر ما و تمام هستی یافتگان در این است، باشد که چنین شود....

جمع‌بندی اسفند

پیش نوشت 1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمی‌دین! این متن‌ها رو برای خودم می‌نویسم که بعده‌ها یادم بیاد چه‌ها کردم توی این ماه :)

---------------------------

  • روتین: زیاد روتین نداشتم این ماه! اننقدر که همه چیز سریع و متفاوت گذشت...
  • سریال: friends، دورهمی، مافیا، وایکینگز
  • فیلم: زنِ بدلی
  • جلسات شرکت: یاسر، عمار، صادق، حوریه، سارا، فاطمه، مارکتینگ، مدیران، یاسمین، شیما، R&D
  • ملاقات و مشاوره: پدرام و افسانه، سهند، همیلا، یاسر و کوچینگ، حورا
  • ملاقات با خیریه‌های مختلف برای پیدا کردن نمونه‌های مورد نیازم برای کار پایان‌نامه‌م
  • ملاقات با حورا و دوستش مونا و گپ‌های عمیق و جذاب :)
  • سفر به رشت با صادق و یاسر :) اتفاق افتادن هم‌زمانی‌های مورد نیاز..... (دریا، شکم‌الملوک، قهوه‌ی خفن، اقامت‌گاه بوم‌گردیِ بهشت)
  • گپ‌های درست با مادر :)
  • بالا رفتن سطح هورمون‌های شادی و عشق......
  • تولد صادق
  • رفتن به بهشت‌زهرا (آشتی با اونجا) همراه با مونا
  • جلسه با کارفرما (شرکت "رس")
  • خرید ساعت و پیرهن و تی‌شرت و هودی و قرص
  • دورهمی پایان سال خانه‌ی معماری ملک‌زادگان
  • سفر ژرفی: پدرام و افسانه، من و مونا، رضا و کاظم. اولین سفر و اولین‌های دیگر..... :)
  • خونه تکونی
  • تولد عمار
  • نو شدن سال :) رودهن و دیدن تمام خونواده‌ی عزیزم....

------------------------------------

پ.ن.1: شروع با خستگی، ادامه با هیجان و حس پرواز و عشق، پایان با همون فرمون :))

پ.ن.2: خدایا! مرسی که زمستون امسال رو سخت نگرفتی بهمون... امسال واقعا خوب تموم شد :) سپاس!

هیچ وقت دست کائنات رو دست کم نگیر!! :)

روی زمین پوشیده از برگ‌های خیس جنگل قدم میزد و به سرنوشتی که انتظارش رو می‌کشه فکر می‌کرد...

ازش پرسیده بود که "اگه می‌تونستی یه چیزی از خودت رو تغییر بدی اون چیز چی می‌بود؟" و جوابش خیلی قاطع این بود: "هیچی!! برای اینکه به اینی که هستم برسم پاره شدم! :))"

ولی این سوال، اونو به یه سوال مهم‌تر رسوند: "اولین چیزی که میخوای با چیزی که هستی به دست بیاری چیه؟"

داشت به چیزایی که داره فکر می‌کرد:

از نظر تحصیلی، بهترین دانشگاه مملکتش رو تجربه کرده بود و مهم‌تر از اون، جایی که براش به این دنیا اومده رو توی اون دانشگاه پیدا کرده بود.. مسیر تحصیلیش رو با همه‌ی سختیاش به جایی که الآن هست رسونده بود... الآن توی ارشد روانشناسی داشت برای نوشتن پایان نامه‌ش روی دغدغه‌ی اصلیش تحقیق می‌کرد و برای آینده هم برنامه‌ی اپلای رو چیده بود..

از نظر کاری، به نسبت چیزی که انتظار داشت جای خیلی بهتری ایستاده بود... مدیریت منابع انسانی یک شرکت معتبر، ساختن پایه‌هایی که حتی بعد از رفتنش از ایران و این شرکت هم بتونن برای نفر بعدی پشتوانه‌ی درستی باشن؛ مشاوره‌ی رسمی به تعداد زیادی آدم توی ایران و خارج از ایران؛ نوشتن کتاب تو حوزه‌ی مورد علاقه‌ش و نهایتا استفاده از قدرت قلمش برای آگاهی پراکنی...

از نظر شخصی، سفرهای کم ولی با کیفیت، کارهای کوچیکی (مثل ارتباط داشتن با دوستاش و سنتور زدن و نقاشی کشیدن و کتاب خوندن و یوگا و مراقبه و شعر خوندن و فیلم دیدن و ....) که روحش رو ارضا می‌کردن

ولی با وجود همه‌ی اینا، جای یه چیزی مدت‌ها بود که خالی بود..... عشق! عشق خاص به یک نفر خاص! رها شدن در بغل دلبر بدون دغدغه‌ی سوء برداشت یا برچسب‌های معمول! مکان امنی برای نمایش همه‌ی خستگی‌ها و ناتوانی‌هاش! و البته؛ شانه‌ای گرم و مکانی امن برای دلدار... تجربه‌ی حمایت‌گری و حمایت شدن هم‌زمان....

 

روی صندلی، پشت میز نشسته بود و نمی‌تونست کلافگیشو پنهان کنه... با دستش روی میز ضرب گرفته بود و نگاهش به برفی بود که آرام آرام پشت پنجره داشت می‌بارید... ذهنش اما توی سفری بود که بعد از جلسه قرار بود بره و برای حضور یا عدم حضور دلدارش توی سفر هیجان داشت..

هر کاری که می‌تونست رو برای هموار شدن حضور دلبر کرده بود! مهم‌ترینش عقب انداختن 1 هفته‌ای سفری بود که واقعا بهش نیاز داشت... هر حمایت و صحبتی نیاز بود کرده بود و الآن دیگه وقت این بود که سکوت کنه و ببینه که اتفاقات بعدی چه خواهند بود...

"جای خالیت درد می‌کنه"! اولین جمله‌ای بود که بعد از راه افتادن به زبونش اومده بود.. کم کم اما به شرایط موجود پذیرش داد و وارد سفر شد!

 

کسی چه می‌داند؟ شاید همه‌ی آرزوهای ما همین‌طورند! شایدم تمام آرزوهایمان جایی منتظرند... منتظرند که ما آن‌ها را از تَهِ دل بخواهیم تا برآورده شوند!

ته‌ترین جایی که از دلم می‌شناختم تو رو می‌خواست... هنوزم! :)

نمی‌دونم.. شاید هنوزم باید پایین‌تر بره! ته‌تر ینی. شایدم خدامون داره صبرمو محک می‌زنه..

می‌دونم که اگه خیرم و خیرت توی نزدیک‌تر شدنمون باشه، میشه.. پس درمورد عکس نقیضش هم مطمئنم :)

جات خالیه یاسی! و می‌دونی که این حرفم چقدر معنا داره برام که برای بار چندم دارم میگمش ♥️

شبت آروم....

 

هنوز سین نکرده!

عه! سین کرد...

چرا جواب نمیده پس؟

:| !!!

 

آخرین حرکتمم کردم!

دیگه با هیچ منطقی حرکت اضافه معنا نداره. حتی احساس هم نمی‌تونه از ادامه‌ی این جنس محبت یک طرفه حمایت کنه!

به قول صادق، صدرا ارزش اینو داره که برای کسی احساسش رو خرج کنه که قدر احساس رو بفهمه.....

 

هم‌زمانی!

ملاقات برنامه‌ریزی نشده

استوری اینستا

ریپلای و برقراری مکالمه‌ی اولیه

قرار برای ملاقات حضوری

10 صبح تا 8 شب

هیجان و دل‌دادگی

وقتش بود و وقتش هست

صحبت‌های عمیق

پذیرندگیِ زندگی و اتفاقات

هم‌دل و همراه و هم‌سفرم شدی......

پاگشاییمون توی زندگیِ هم مبارک :)

 

99 تموم شد... خوب هم تموم شد!

سال عجیبی بود برام... همراه با جنگندگی‌های همیشگیِ سال‌های اخیرم؛ و همراه با آفرینندگیِ ماه‌های اخیر....

منی که به اصالت تجربه (و نه چیزی که آن را تجربه می‌کنیم) اعتقاد دارم، نمی‌تونم بگم سال ۹۹ سال خوبی بود یا بد!

اما قطعا یک چیز رو می‌تونم بگم: ۹۹ برای همه سال متفاوتی بود..

برای من اما

۹۹ مثل همه‌ی سال‌های اخیرم سال جنگیدن و ساختن بود انگار

جنگیدن برای رسیدنم به جایگاهی که برای خودم متصورم، جنگیدن برای رسیدن به دانشی که برای اون جایگاه نیاز دارم، ساختن صدرایی حاکم و حکیم، و در نهایت ساختن دنیایی که توش راحت‌تر بشه نفس کشید :)

اما کائنات برای صدرای ۹۹ پایان متفاوتی درنظر گرفته بود!

صدرای هفته‌ی اول اسفند، راضی از جایگاه اجتماعی، موقعیت، تاثیرگذاری و غیره بود. اما دلش شاد نبود! همیشه جای خالی دلبری که بتونه عشق خاصش رو با اون تجربه کنه، آدم امنی که بتونه خستگیاشو بدون سانسور پیش ببره، چشمایی که دیدنشون برای لبخند شدنش کافی باشه، لبایی که طعم شیرین خیال بدن، نگاهی که با خستگیش نگران بشه و ......... وجود داشت.

 

آره مونای عزیزم!

جات خالی بود

سال‌هاست که جای خالی‌ت توی قلب صدرا و فضای اطرافش وجود داشته و الآن می‌فهمم که مشکلم کار زیاد و تفریح کم نبوده! مشکل نبود مونایی بوده که شرط لازم برای نفس کشیدنه :)

مونای نازنینم ♥️

مونای زیبای من ♥️♥️

می‌مونی برام :) می‌مونم برات...... ♥️♥️♥️

 

سال نو مبارک... :)